خون بس!
خونبس!
پارت بیست و هشتم:
بغض بدجوری گلوشو چنگ میزد...یه حسی بهش میگفت باید قبول کنه...و به اون حس گوش کرد و گفت" باشه...باشه..قبول میکنم...فقط تروخدا با بابام کار نداشته باش"
افراد اومدن سمتش...ا.ت هنوزم مقاومت میکرد بدجور ولی افراد هم سعی در دراوردن لباس هاش داشتن...همش جیغ میزد و باباشو صدا میزد ولی اونشب اون اتفاقی افتاد که نباید میوفتاد....
"تهیونگ"
با چکی که به صورتش خورد از فکر و خیال اومد بیرون...اوهوم درسته..توسط پدرش چک خورد" یعنی چی که دزدیدنش...پس تو کجا بودی هاا"
تهیونگ فقط سرشو گرفته بود پایین و صداش در نمیومد
پدرش: حرف بزن پسررر..حالا چه غلطی میخوای بکنی
تهیونگ: به خانوادش اطلاع دادم...مادرش وقتی فهمید... بیمارستان بستری شده...نمیزاره کسی ببینتش میگه فقط ا.ت
پدرش: پسره ی عوضی...چقد بهت گفتم نرو توی این کار اون عموی عوضی تر از خودت که افتاد مرد کل بدبختیاش افتاده گردنه ما...میدونی الان من چند ساله دارم بدهی هاشو میدم
تهیونگ: تنها کاری که الان باید بکنیم اینه که فقط بریم دنبالش
پدرش: اونوقت چجوری بریم؟...ما باید فقط به پلیس زنگ بزنیم"
تهیونگ تن صداشو برد بالا و گفت" اگه به پلیس زنگ بزنیم ا.ت رو میکشن..ما فقط باید خودمون بریم"
پدرش: باشه..برو...من که نیستم
تهیونگ: یه بار توی زندگی برام پدری کن
پدرش: حرف مفت نزن اینقد
تهیونگ: یه کار ازت خواستم...اینکه باهام بیای...باشه نیا..خودم میرم تو دل خطر...همون چیزی که همیشه ارزوشو داشتی"
تهیونگ از بچگی رابطه ی خوبی با پدرش نداشت...نه توی خوشی ها و نه توی غم ها...اسباب بازی هایی که برادرش داشت ده برابر بهتر از ماله تهیونگ بودن...ولی هیچوقت نفهمید که دلیل این فرق گذاشتن بین خودش و برادرش چیه
ادامه دارد..
پارت بیست و هشتم:
بغض بدجوری گلوشو چنگ میزد...یه حسی بهش میگفت باید قبول کنه...و به اون حس گوش کرد و گفت" باشه...باشه..قبول میکنم...فقط تروخدا با بابام کار نداشته باش"
افراد اومدن سمتش...ا.ت هنوزم مقاومت میکرد بدجور ولی افراد هم سعی در دراوردن لباس هاش داشتن...همش جیغ میزد و باباشو صدا میزد ولی اونشب اون اتفاقی افتاد که نباید میوفتاد....
"تهیونگ"
با چکی که به صورتش خورد از فکر و خیال اومد بیرون...اوهوم درسته..توسط پدرش چک خورد" یعنی چی که دزدیدنش...پس تو کجا بودی هاا"
تهیونگ فقط سرشو گرفته بود پایین و صداش در نمیومد
پدرش: حرف بزن پسررر..حالا چه غلطی میخوای بکنی
تهیونگ: به خانوادش اطلاع دادم...مادرش وقتی فهمید... بیمارستان بستری شده...نمیزاره کسی ببینتش میگه فقط ا.ت
پدرش: پسره ی عوضی...چقد بهت گفتم نرو توی این کار اون عموی عوضی تر از خودت که افتاد مرد کل بدبختیاش افتاده گردنه ما...میدونی الان من چند ساله دارم بدهی هاشو میدم
تهیونگ: تنها کاری که الان باید بکنیم اینه که فقط بریم دنبالش
پدرش: اونوقت چجوری بریم؟...ما باید فقط به پلیس زنگ بزنیم"
تهیونگ تن صداشو برد بالا و گفت" اگه به پلیس زنگ بزنیم ا.ت رو میکشن..ما فقط باید خودمون بریم"
پدرش: باشه..برو...من که نیستم
تهیونگ: یه بار توی زندگی برام پدری کن
پدرش: حرف مفت نزن اینقد
تهیونگ: یه کار ازت خواستم...اینکه باهام بیای...باشه نیا..خودم میرم تو دل خطر...همون چیزی که همیشه ارزوشو داشتی"
تهیونگ از بچگی رابطه ی خوبی با پدرش نداشت...نه توی خوشی ها و نه توی غم ها...اسباب بازی هایی که برادرش داشت ده برابر بهتر از ماله تهیونگ بودن...ولی هیچوقت نفهمید که دلیل این فرق گذاشتن بین خودش و برادرش چیه
ادامه دارد..
۱۳.۱k
۰۴ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.