خون بس!
خونبس!
پارت سی ام:
اروم اروم از در فاصله گرفت...احساس میکرد از افراد جونگ هو باشن ولی نمیدونست که اومدن واسه ی نجاتش...سوراخ خیلی کوچیکی روی در اتاقش بود از داخل اون بیرون از اتاق رو نگاه کرد ولی کسی رو ندید...از در فاصله گرفت و رفت روی تخت...تهیونگ به اون در رسید...دستگیره رو کشید ولی قفل بود...چند بار دیگه هم کشید ولی در باز نشد...ا.ت از ترس نفس نفس میزد...نمیتونست از جاش تکون بخوره...بی حرکت فقط به در خیره بود و عرق میریخت....پیشونیش و موهاش توی یک دقیقه خیس عرق شده بودن
پدر و مادر ا.ت تحملشون تموم شد و از ماشین پیاده شدن و به تهیونگ پیوستن...پدرش و تهیونگ به پشت محوطه رفتن تا اینکه مادر ا.ت رسید به اون در...اونم مثل تهیونگ دستگیره رو کشید ولی قفل بود تا اینکه چشمش خورد به اون سوراخ روی در...چشمش رو نزدیک سوراخ کرد و ا.ت رو دید!!!
مادرش: ا.ت!..
ا.ت سکوت کرد برای یه لحظه احساس کرد توهم زده تا اینکه بازم مادرش گفت" ا.ت!"
صدای ا.ت در اومد و با لکنت گفت"م..مامان"
مادرش: ا.ت اینجاستتت...ا.ت اینجاستتت
ا.ت: ماماننن
تهیونگ و پدر ا.ت سریع خودشون رو به اونجا رسوندن...تهیونگ قفل در و با تفنگ شکوند...ا.ت رو زانو هاش افتاده بود و گریه میکرد مادرشم بدون هیچ صبری رفت سمتش و بغلش کرد...پدرش هم به اون آغوش پیوست...ا.ت از گریه نفسش بند اومده بود...ترسیده بود خیلی ترسیده بود ولی دلیل این ترسشو نمیدونست
پدر: اروم باش دخترم...اروم باش..دیگه همه چی تموم شد"
ولی ا.ت فقط گریه میکرد..
"ساعت ۱۸:۰۰ بیمارستان"
تهیونگ با یه بطری اب به سمت مادر ا.ت رفت و گفت"یکم بخورید.."
مادرش: حال دخترم چطوره؟.."
تهیونگ نفس عمیقی کشید و گفت"حالش خوبه نگران نباشید"
پدر ا.ت بالا سرش بود...ا.ت هنوزم ریز ریز اشک میریخت...
ا.ت: بابا..
پدرش: جانم بابا
ا.ت: بابا پیشم بمون...نرو
پدرش: هستم دخترم نگران نباش....دیگه مطمئن باش تا اخر عمرم کنارتم
ا.ت: بابا...بابا میترسم
پدرش: نترس دخترم من اینجام"
پدرش اروم دستشو گرفت
ادامه دارد..
پارت سی ام:
اروم اروم از در فاصله گرفت...احساس میکرد از افراد جونگ هو باشن ولی نمیدونست که اومدن واسه ی نجاتش...سوراخ خیلی کوچیکی روی در اتاقش بود از داخل اون بیرون از اتاق رو نگاه کرد ولی کسی رو ندید...از در فاصله گرفت و رفت روی تخت...تهیونگ به اون در رسید...دستگیره رو کشید ولی قفل بود...چند بار دیگه هم کشید ولی در باز نشد...ا.ت از ترس نفس نفس میزد...نمیتونست از جاش تکون بخوره...بی حرکت فقط به در خیره بود و عرق میریخت....پیشونیش و موهاش توی یک دقیقه خیس عرق شده بودن
پدر و مادر ا.ت تحملشون تموم شد و از ماشین پیاده شدن و به تهیونگ پیوستن...پدرش و تهیونگ به پشت محوطه رفتن تا اینکه مادر ا.ت رسید به اون در...اونم مثل تهیونگ دستگیره رو کشید ولی قفل بود تا اینکه چشمش خورد به اون سوراخ روی در...چشمش رو نزدیک سوراخ کرد و ا.ت رو دید!!!
مادرش: ا.ت!..
ا.ت سکوت کرد برای یه لحظه احساس کرد توهم زده تا اینکه بازم مادرش گفت" ا.ت!"
صدای ا.ت در اومد و با لکنت گفت"م..مامان"
مادرش: ا.ت اینجاستتت...ا.ت اینجاستتت
ا.ت: ماماننن
تهیونگ و پدر ا.ت سریع خودشون رو به اونجا رسوندن...تهیونگ قفل در و با تفنگ شکوند...ا.ت رو زانو هاش افتاده بود و گریه میکرد مادرشم بدون هیچ صبری رفت سمتش و بغلش کرد...پدرش هم به اون آغوش پیوست...ا.ت از گریه نفسش بند اومده بود...ترسیده بود خیلی ترسیده بود ولی دلیل این ترسشو نمیدونست
پدر: اروم باش دخترم...اروم باش..دیگه همه چی تموم شد"
ولی ا.ت فقط گریه میکرد..
"ساعت ۱۸:۰۰ بیمارستان"
تهیونگ با یه بطری اب به سمت مادر ا.ت رفت و گفت"یکم بخورید.."
مادرش: حال دخترم چطوره؟.."
تهیونگ نفس عمیقی کشید و گفت"حالش خوبه نگران نباشید"
پدر ا.ت بالا سرش بود...ا.ت هنوزم ریز ریز اشک میریخت...
ا.ت: بابا..
پدرش: جانم بابا
ا.ت: بابا پیشم بمون...نرو
پدرش: هستم دخترم نگران نباش....دیگه مطمئن باش تا اخر عمرم کنارتم
ا.ت: بابا...بابا میترسم
پدرش: نترس دخترم من اینجام"
پدرش اروم دستشو گرفت
ادامه دارد..
۱۵.۱k
۱۲ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.