پارت(³)
پارت(³)
نامجون: ولی شما نباید امیدتون رو از دست بدین باید به خواهرتون روحیه بدین
در ضمن خواهرتون تا وقتی پیوند قلب انجام شه باید تحت مراقبت باشن هر چند وقت هم که طول بکشه
چون قلبشون ضعیف هست ممکنه هر لحظه خدایی نکرده مشکلی پیش بیاد
سوهو: پس چی بهش بگم الان بگم حالت بده😭😭
نامجون: هرچه زود تر بگین بهتره چون چه زود چه دیر میفهمن
سوهو: باشه😭
نامجون: اقای نامکونگ لطفا اروم باشین خونسردیتونن و حفظ کنین حالا هم میتونین تشریف ببرین پیش خواهرتون
سوهو: چشم ممنون دکتر شما هم تلاشتون رو بکنین که خواهرم خوب بشه
نامجون: بله حتما
سوهو رفت پیش هانا
اومد تو اتاق
هانا: اع اومدی داداشی دکتر باهات چیکار داشت؟؟
سوهو: هانا ی سوال میپرسم راستشو بگو
هانا: خب بپرس
سوهو: هانا تو همیشه داروهاتو سر وقت میخوری؟؟
هانا:ع..عارهه
سوهو: هانا تو چشای من نگاه کن ببینم
*نگاه کردن به چشمای سوهو*
حالا بگو چرا داروهاتو نمیخوری؟؟
هانا تو ذهنش ینی فهمید
اههههههه نقطه ضعفمو میدونه میدونه نمیتونم وقتی تو چشاش نگاه میکنم درروغ بگم
ولی انگار فهمیده بزار راستشو بگم
هانا: عاااااااا.... ن....نه نمیخور*سرشو انداخت پایین*
سوهو: *داد*برای چی برای نمیخوردی جون خودت برات مهم نیس چرااااااا؟؟؟
هانا که گریش گرفته بود گفت:
چون میدونم زنده نمیمونم چون میدونم بالاخره میمیرم چه زود چه دیر*گریه شدید تر*
سوهو سریع خواهرشو و تو بغلش گرفت و گفت:
ببخشید که سرت داد زدم ببخشید
ولی تو اشتباه میکنی تو هیچوقت نمیمیری تو همیشه پیش ما میمونی گریه نکن خواهری
سوهو هانا رو از بغلش اورد بیرون و گفت:
هانا.......میخوام ی چیزی بهت بگم
هانا: خب*بالا کشیدن بینی*بگو
سوهو که از کیوتی هانا خندش گرفته بود گفت:
راستش*تعریف همه موضوع*
هانا: سوهو میخوام......
نامجون: ولی شما نباید امیدتون رو از دست بدین باید به خواهرتون روحیه بدین
در ضمن خواهرتون تا وقتی پیوند قلب انجام شه باید تحت مراقبت باشن هر چند وقت هم که طول بکشه
چون قلبشون ضعیف هست ممکنه هر لحظه خدایی نکرده مشکلی پیش بیاد
سوهو: پس چی بهش بگم الان بگم حالت بده😭😭
نامجون: هرچه زود تر بگین بهتره چون چه زود چه دیر میفهمن
سوهو: باشه😭
نامجون: اقای نامکونگ لطفا اروم باشین خونسردیتونن و حفظ کنین حالا هم میتونین تشریف ببرین پیش خواهرتون
سوهو: چشم ممنون دکتر شما هم تلاشتون رو بکنین که خواهرم خوب بشه
نامجون: بله حتما
سوهو رفت پیش هانا
اومد تو اتاق
هانا: اع اومدی داداشی دکتر باهات چیکار داشت؟؟
سوهو: هانا ی سوال میپرسم راستشو بگو
هانا: خب بپرس
سوهو: هانا تو همیشه داروهاتو سر وقت میخوری؟؟
هانا:ع..عارهه
سوهو: هانا تو چشای من نگاه کن ببینم
*نگاه کردن به چشمای سوهو*
حالا بگو چرا داروهاتو نمیخوری؟؟
هانا تو ذهنش ینی فهمید
اههههههه نقطه ضعفمو میدونه میدونه نمیتونم وقتی تو چشاش نگاه میکنم درروغ بگم
ولی انگار فهمیده بزار راستشو بگم
هانا: عاااااااا.... ن....نه نمیخور*سرشو انداخت پایین*
سوهو: *داد*برای چی برای نمیخوردی جون خودت برات مهم نیس چرااااااا؟؟؟
هانا که گریش گرفته بود گفت:
چون میدونم زنده نمیمونم چون میدونم بالاخره میمیرم چه زود چه دیر*گریه شدید تر*
سوهو سریع خواهرشو و تو بغلش گرفت و گفت:
ببخشید که سرت داد زدم ببخشید
ولی تو اشتباه میکنی تو هیچوقت نمیمیری تو همیشه پیش ما میمونی گریه نکن خواهری
سوهو هانا رو از بغلش اورد بیرون و گفت:
هانا.......میخوام ی چیزی بهت بگم
هانا: خب*بالا کشیدن بینی*بگو
سوهو که از کیوتی هانا خندش گرفته بود گفت:
راستش*تعریف همه موضوع*
هانا: سوهو میخوام......
۳۳.۵k
۲۰ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.