ارباب سالار🌸🔗
#اربابسالار🌸🔗
#پارت111
مامان دستشو پشت کمر سما گذاشت و اونو به سمت مبل حرکت داد و با همدیگه روی مبل نشستن
من کنار شوهر خاله نشسته بودم و مشغول صحبت باهاش بودم
سنگینی نگاه سما رو خیلی خوب میتونستم حس کنم اما اصلاً توجهی بهش نمیکردم
سما از اون دخترایی بود که اگه بهش رو میدادم روی سرم سوار میشد پس ترجیح دادم که با بیتفاوتی باهاش رفتار کنم
کمی که گذشت بابا هم رسید و بعد از سلام احوالپرسی با همه به سمت دستشویی رفت تا دست و صورتش رو بشوره
چند دقیقه بعد بابا اومد و کنار شوهرخاله نشست و شروع کرد باهاش به صحبت کردن
وای خدا رو شکر با اومدن بابا شوهر خاله منو ول کرده بود و شروع کرد به صحبت کردن با بابا
بعد از خوردن کمی میوه و شیرینی که حتی ضعفمو نگرفته بود بالاخره وقت شام شد
خدمتکارا که سفره رو چیده بودند مامان رو صدا کردند تا بریم سر میز
همه از روی مبل بلند شدیم و به سمت میز رفتیم
مامان جوری تنظیم کرده بود که من و سما کنار هم بشینیم از این حرکتش خیلی عصبانی شده بودم
اما نمیتونستم بهش چیزی بگم ، خاله هم مدام به سما اشاره میزد و یه چیزایی زیر لب میگفت که نمیفهمیدم چیه
توجهی به هیچ کدومشون نکردم و مشغول خوردن شامم شدم
حرکات سما به حدی برام فول بود که حتی عشوه های خرکیشم نمیتونسم تحمل کنم
#پارت111
مامان دستشو پشت کمر سما گذاشت و اونو به سمت مبل حرکت داد و با همدیگه روی مبل نشستن
من کنار شوهر خاله نشسته بودم و مشغول صحبت باهاش بودم
سنگینی نگاه سما رو خیلی خوب میتونستم حس کنم اما اصلاً توجهی بهش نمیکردم
سما از اون دخترایی بود که اگه بهش رو میدادم روی سرم سوار میشد پس ترجیح دادم که با بیتفاوتی باهاش رفتار کنم
کمی که گذشت بابا هم رسید و بعد از سلام احوالپرسی با همه به سمت دستشویی رفت تا دست و صورتش رو بشوره
چند دقیقه بعد بابا اومد و کنار شوهرخاله نشست و شروع کرد باهاش به صحبت کردن
وای خدا رو شکر با اومدن بابا شوهر خاله منو ول کرده بود و شروع کرد به صحبت کردن با بابا
بعد از خوردن کمی میوه و شیرینی که حتی ضعفمو نگرفته بود بالاخره وقت شام شد
خدمتکارا که سفره رو چیده بودند مامان رو صدا کردند تا بریم سر میز
همه از روی مبل بلند شدیم و به سمت میز رفتیم
مامان جوری تنظیم کرده بود که من و سما کنار هم بشینیم از این حرکتش خیلی عصبانی شده بودم
اما نمیتونستم بهش چیزی بگم ، خاله هم مدام به سما اشاره میزد و یه چیزایی زیر لب میگفت که نمیفهمیدم چیه
توجهی به هیچ کدومشون نکردم و مشغول خوردن شامم شدم
حرکات سما به حدی برام فول بود که حتی عشوه های خرکیشم نمیتونسم تحمل کنم
۱.۷k
۱۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.