رمان
#رمان
#اسمان_شب
#BTS
#part:۲۷
خر:نمیتونم بگم
سوهی:اون رو از دست میدی
خر:اگه بگم میمیرممممم میفهمی اگه حرف بزنم هم من میمیرم هم اون هم تو هم دوستات من نمیتونم حرف بزنم
سوهی:هیچکس قدرت اینو نداره که بتونه منو بکشه چه برسه به یک قاتل ترسو که همیشه خودشو قایم میکنه و یکی دیگه رو به جاش میفرسته
نه من میمیرم نه دوستام و اما کسانیکه میمیرن تو و اون قاتله و اون دختره، تو همین الانشم به خاطر ی تیر که به دختره زدم به مرز مرگ رسیدی پس حساب اگه حرف نزنی هم اون میمیره هم تو و بعدش اون قاتله
پس بهتره حرفی از مرگ نزنی که تو فقط یک قدم ازش دوری
خر:تو هیچی نمیدونی هیچییییییی،نمیدونی اون میتونه چقدر خطرناک و دنبالت باشه
سوهی:دنبالم؟
خر:نمیتونم حرفی بزنم
سوهی:رفتم نزدیکش و دستمو کردم تو جیبش و گوشی کوچیک که داخل جیبش بود رو دراوردم و اوردم نزدیک دهنم::خوب بهم گوش کن،درسته نمیدونم کی هستی و نمیدونم کجایی و نمیدونم هدفت و دلیلت از این کارا چیه اما فعلا،،فعلا نمیدونم بهت قول میدم تا ۳ روز آینده ی قرار ملاقات باهم داشته باشیم و اها ی چیز دیگه توقع و انتظار سالم موندن این خری که پیشمه رو نداشته باش...
بعدش گوشی رو گرفتم و پرت کردم رو زمین و با پا زدم روش که کامل نابود شد
خر:تو.. تو از کجا میدونستی؟
سوهی:توقع داری بعد این همه سابقه و دقت بالایی که دارم نفهمم یک گوشی تو جیبته،از رنگ و صدایی که میداد هرچقدر کم بود فهمیدم،البته من از اولش میدونستم ولی خواستم اون میمون روانی حرفامو بشنوه،حالا هم اگه جون خودت و اون دختره رو میخوای حرف بزن!
خر:میدونی اصلا اون دختره چه نسبتی باهام داره؟
سوهی:هه(پوزخند)اگه نمیدونستم گروگان میگرفتمش،اون خواهرته و تنها عضوی از خانوادته که باقی موند، کلا ۱۹ سالشه و میره دانشگاه هیچکس نمیدونه که برادری داره اونم تویی،توی یک خونه فوق العاده امن شده زندگی میکنه و هفته ای دوبار همدیگرو میبینید همچنین غافل نشیم از اینکه نمیدونه تو چه قاتل روانی ای هستی
خر:تو چطور این همه رو میدونی
سوهی:من عادت ندارم دشمنمو از نقطه ضعفش بگیرم چون معتقدم این کارا واسه ترسوهاست،پس همیشه با خودش روبه رو میشم و حسابمون باهاش تصویه میکنم،اما الان از هیچکدوم از این روش ها استفاده نکردم الان من خواستم بفهمی وقتی یکی از عزیزترین اشخاص زندگیت روبه مرگه و نمیتونی کاری انجام بدی و نجاتش بدی چه حسی داره خواستم اینو تجربه کنی و بفهمی من چی کشیدم،من خواهرتو گروگان گرفتم بردمش ی جای مجهول درسته ترسوندمش اره اما هیچ اسیبی بهش نرسوندم حتی ی خراش کوچولو بهتره بگم بهش دست هم نزدم صدای شلیک که شنیده به ادمم گفته بودم هروقت بها میگم کارشو تموم کن یعنی رو هوا شلیک کن تا دختره بترسه و جیغ بزنه و تو اینجا فکر میکنی بهش شلیک کردیم!
خر:یعنی الان این همش نقشه بود؟
سوهی:اره همش نقشه بود تا از تو حرف دربیارم اما تا الان بهم چیزی نگفتی،اما الان باید بگی چون دیگه به اینجام رسیده و از این لحظه به بعد همفکری به سرت بزنه رو میتونم انجام بدم حتی قتل خواهرتو اینبار کاملا جدی ام
خر:من...من میخوام همه چی رو بهت بگم چون...چون الان درکت کردم
#اسمان_شب
#BTS
#part:۲۷
خر:نمیتونم بگم
سوهی:اون رو از دست میدی
خر:اگه بگم میمیرممممم میفهمی اگه حرف بزنم هم من میمیرم هم اون هم تو هم دوستات من نمیتونم حرف بزنم
سوهی:هیچکس قدرت اینو نداره که بتونه منو بکشه چه برسه به یک قاتل ترسو که همیشه خودشو قایم میکنه و یکی دیگه رو به جاش میفرسته
نه من میمیرم نه دوستام و اما کسانیکه میمیرن تو و اون قاتله و اون دختره، تو همین الانشم به خاطر ی تیر که به دختره زدم به مرز مرگ رسیدی پس حساب اگه حرف نزنی هم اون میمیره هم تو و بعدش اون قاتله
پس بهتره حرفی از مرگ نزنی که تو فقط یک قدم ازش دوری
خر:تو هیچی نمیدونی هیچییییییی،نمیدونی اون میتونه چقدر خطرناک و دنبالت باشه
سوهی:دنبالم؟
خر:نمیتونم حرفی بزنم
سوهی:رفتم نزدیکش و دستمو کردم تو جیبش و گوشی کوچیک که داخل جیبش بود رو دراوردم و اوردم نزدیک دهنم::خوب بهم گوش کن،درسته نمیدونم کی هستی و نمیدونم کجایی و نمیدونم هدفت و دلیلت از این کارا چیه اما فعلا،،فعلا نمیدونم بهت قول میدم تا ۳ روز آینده ی قرار ملاقات باهم داشته باشیم و اها ی چیز دیگه توقع و انتظار سالم موندن این خری که پیشمه رو نداشته باش...
بعدش گوشی رو گرفتم و پرت کردم رو زمین و با پا زدم روش که کامل نابود شد
خر:تو.. تو از کجا میدونستی؟
سوهی:توقع داری بعد این همه سابقه و دقت بالایی که دارم نفهمم یک گوشی تو جیبته،از رنگ و صدایی که میداد هرچقدر کم بود فهمیدم،البته من از اولش میدونستم ولی خواستم اون میمون روانی حرفامو بشنوه،حالا هم اگه جون خودت و اون دختره رو میخوای حرف بزن!
خر:میدونی اصلا اون دختره چه نسبتی باهام داره؟
سوهی:هه(پوزخند)اگه نمیدونستم گروگان میگرفتمش،اون خواهرته و تنها عضوی از خانوادته که باقی موند، کلا ۱۹ سالشه و میره دانشگاه هیچکس نمیدونه که برادری داره اونم تویی،توی یک خونه فوق العاده امن شده زندگی میکنه و هفته ای دوبار همدیگرو میبینید همچنین غافل نشیم از اینکه نمیدونه تو چه قاتل روانی ای هستی
خر:تو چطور این همه رو میدونی
سوهی:من عادت ندارم دشمنمو از نقطه ضعفش بگیرم چون معتقدم این کارا واسه ترسوهاست،پس همیشه با خودش روبه رو میشم و حسابمون باهاش تصویه میکنم،اما الان از هیچکدوم از این روش ها استفاده نکردم الان من خواستم بفهمی وقتی یکی از عزیزترین اشخاص زندگیت روبه مرگه و نمیتونی کاری انجام بدی و نجاتش بدی چه حسی داره خواستم اینو تجربه کنی و بفهمی من چی کشیدم،من خواهرتو گروگان گرفتم بردمش ی جای مجهول درسته ترسوندمش اره اما هیچ اسیبی بهش نرسوندم حتی ی خراش کوچولو بهتره بگم بهش دست هم نزدم صدای شلیک که شنیده به ادمم گفته بودم هروقت بها میگم کارشو تموم کن یعنی رو هوا شلیک کن تا دختره بترسه و جیغ بزنه و تو اینجا فکر میکنی بهش شلیک کردیم!
خر:یعنی الان این همش نقشه بود؟
سوهی:اره همش نقشه بود تا از تو حرف دربیارم اما تا الان بهم چیزی نگفتی،اما الان باید بگی چون دیگه به اینجام رسیده و از این لحظه به بعد همفکری به سرت بزنه رو میتونم انجام بدم حتی قتل خواهرتو اینبار کاملا جدی ام
خر:من...من میخوام همه چی رو بهت بگم چون...چون الان درکت کردم
۱۶.۶k
۱۵ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۹۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.