❌ اصکی ممنوع ❌
❌ اصکی ممنوع ❌
"Devastating retaliation"
#تلافی_ویرانگر
#Part81
تهیونگ که به سختی خشمش رو کنترل میکرد گفت: من کنار نمیکشم، نه تا وقتی که والری نگه منو دوست نداره!
به سمت والری چرخید و تو چشماش نگاه کرد: بهم بگو دوستم نداری تا برم.
والری به چشمای متملمس تهیونگ نگاه کرد و تا خواست دهن باز کنه، با نگاه تیز سیترا، یونگی و ایو مواجه شد!
قطعا اگه میگفت که عاشق تهیونگه، سیترا هم خودش و هم تهیونگ رو دار میزد، برای همین سرش رو انداخت پایین و گفت: من احساسی بهت ندارم!
تهیونگ با ناباوری سرشرو تکون داد: دروغ میگی، من مطمئنم که دروغ میگی!
سیترا اخم کرد: حالا که از زبون خودش شنیدی بهتره گورت رو گم کنی!
تهیونگ: اما من...
درکمال تعجب جونگکوک به حرف اومد: اگه انقدر والری رو دوست داری، چرا نامزدیت رو بهم نمیزنی و اخر هفته رسما به خاستگاریش نمیای؟
همه با تعجب به کوک نگاه کردن!
سیترا باورش نمیشد که مرد بی قید و بندی مثل کوک حالا داره حرف از ازدواج و پایبندی میزنه!
و یونگی میخاست هرچه سریع تر کوک رو ساکت کنه تا تهیونگ نفهمه که اون حافظه اش رو از دست داده!
تهیونگ با کلافگی دستی تو موهاش کشید: من نمیتونم، برای نگه داشتن باندم به قدرت عموم نیاز دارم!
قلب والری یه بار دیگه شکست!
یعنی انقدری ارزش نداشت که تهیونگ به خاطرش باندش رو کنار بزاره؟
مگه اون باند کوفتی چی داشت؟
سیترا با تندی گفت: جواب سوالت رو خودت دادی، بهتره حالا بری چون ممکنه عصبی بشم و دخلت رو بیارم!
تهیونگ با سرافکندگی به والری نگاه کرد: من واقعا دوست دارم لعنتی!
والری چیزی نگفت چون مطمئنن بغضش میشکست و اشکاش رسواش میکرد!
.... ادامه دارد....
(نویسنده سراب)
(از روبیکا)
ناشناس ما:🖤✨
https://nazarbazi.timefriend.net/16750082778186
ما رو به دوستاتون معرفی کنین:🖤🔥
https://rubika.ir/joinc/BGDEIHIF0HQARFFQLKQQIJWDALZDMJBY
"Devastating retaliation"
#تلافی_ویرانگر
#Part81
تهیونگ که به سختی خشمش رو کنترل میکرد گفت: من کنار نمیکشم، نه تا وقتی که والری نگه منو دوست نداره!
به سمت والری چرخید و تو چشماش نگاه کرد: بهم بگو دوستم نداری تا برم.
والری به چشمای متملمس تهیونگ نگاه کرد و تا خواست دهن باز کنه، با نگاه تیز سیترا، یونگی و ایو مواجه شد!
قطعا اگه میگفت که عاشق تهیونگه، سیترا هم خودش و هم تهیونگ رو دار میزد، برای همین سرش رو انداخت پایین و گفت: من احساسی بهت ندارم!
تهیونگ با ناباوری سرشرو تکون داد: دروغ میگی، من مطمئنم که دروغ میگی!
سیترا اخم کرد: حالا که از زبون خودش شنیدی بهتره گورت رو گم کنی!
تهیونگ: اما من...
درکمال تعجب جونگکوک به حرف اومد: اگه انقدر والری رو دوست داری، چرا نامزدیت رو بهم نمیزنی و اخر هفته رسما به خاستگاریش نمیای؟
همه با تعجب به کوک نگاه کردن!
سیترا باورش نمیشد که مرد بی قید و بندی مثل کوک حالا داره حرف از ازدواج و پایبندی میزنه!
و یونگی میخاست هرچه سریع تر کوک رو ساکت کنه تا تهیونگ نفهمه که اون حافظه اش رو از دست داده!
تهیونگ با کلافگی دستی تو موهاش کشید: من نمیتونم، برای نگه داشتن باندم به قدرت عموم نیاز دارم!
قلب والری یه بار دیگه شکست!
یعنی انقدری ارزش نداشت که تهیونگ به خاطرش باندش رو کنار بزاره؟
مگه اون باند کوفتی چی داشت؟
سیترا با تندی گفت: جواب سوالت رو خودت دادی، بهتره حالا بری چون ممکنه عصبی بشم و دخلت رو بیارم!
تهیونگ با سرافکندگی به والری نگاه کرد: من واقعا دوست دارم لعنتی!
والری چیزی نگفت چون مطمئنن بغضش میشکست و اشکاش رسواش میکرد!
.... ادامه دارد....
(نویسنده سراب)
(از روبیکا)
ناشناس ما:🖤✨
https://nazarbazi.timefriend.net/16750082778186
ما رو به دوستاتون معرفی کنین:🖤🔥
https://rubika.ir/joinc/BGDEIHIF0HQARFFQLKQQIJWDALZDMJBY
۴.۱k
۲۶ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.