فیک عشقه زیبا پارت57
فیک عشقه زیبا پارت57
کوک:چه اجب زیره پامون الفسبز شد
یونجی:چیشده چرا اومدی
کوک:برو کنار
بدونه اینکه به حرفاش گوش بدم رفتم تویه خونه
کوک:ات کجاست
یونجی:چرا میخواهی بدونی (عصبی)
کوک:بسکن بگو اینجاست یا نه
نه اصلا خودم میرم نگاه میکنم
یونگی که به دیواره اشپزخونه تکیه داده بود و دستاشو گذاشته بود تویه جیبش هیچی نمیگفت
یونجی:یه کاری کن یونگی
یونگی:صبر داشه باش همسرم
یونجی:اوف
ویوکوک
همیه خونه رو گشتم وقتی رفتم اوتاقه یونجی دیدم که ات کانگ دا رو بغل کرده و خوابه آروم درو بستم و رویه تخت کنار ات نشستم لپشو بوسیدم
خیلی آروم کنارش دراز کشیدم دستمو گذاشتم رویه کمرش همینجوری بهش نگاه میکردم اونم یکم تکون خورد اما بیدار نشد منم بعد از یکم خوابم برد
(وقتی کانگ دا بیدار شد از رویه تخت بلند شد و رفت سالون)
ویو ات
با جایه خالیه کانگ دا بیدار شدم وقتی اونطرفمو نگاه کردم دیدک که جونکوک بود چشمام درشت شد چی اینجا چیکار میکنه کی بهش گفت که اینجام آروم دستشو از کمرم برداشتم و بلند شدم رفتم سالون کانگ دا نشسته بود پیشه یونگی
ات:کی بهش گفته بود که ما اینجایم
یونجی:به من نکاه نکن من که نگفتم
ات:پس کی گفته پاشو کانگ دا میریم
یونگی:میخواهی این وقته شب کجا بری (عصبی)
ات :نمیونم فقد نمیخواهم با اون برم
یونگی:اگه تو خواهی نمیتونه ترو ببره
ات:مگه جونکوک رو نمیشناسی
یونگی:بهم اعتماد کن باشه تو مثله خواهرمی
ات:باشه
ویو کوک
وقتی بیدار شدم ات و کانگ دا نبودین
ادامه دارد
کوک:چه اجب زیره پامون الفسبز شد
یونجی:چیشده چرا اومدی
کوک:برو کنار
بدونه اینکه به حرفاش گوش بدم رفتم تویه خونه
کوک:ات کجاست
یونجی:چرا میخواهی بدونی (عصبی)
کوک:بسکن بگو اینجاست یا نه
نه اصلا خودم میرم نگاه میکنم
یونگی که به دیواره اشپزخونه تکیه داده بود و دستاشو گذاشته بود تویه جیبش هیچی نمیگفت
یونجی:یه کاری کن یونگی
یونگی:صبر داشه باش همسرم
یونجی:اوف
ویوکوک
همیه خونه رو گشتم وقتی رفتم اوتاقه یونجی دیدم که ات کانگ دا رو بغل کرده و خوابه آروم درو بستم و رویه تخت کنار ات نشستم لپشو بوسیدم
خیلی آروم کنارش دراز کشیدم دستمو گذاشتم رویه کمرش همینجوری بهش نگاه میکردم اونم یکم تکون خورد اما بیدار نشد منم بعد از یکم خوابم برد
(وقتی کانگ دا بیدار شد از رویه تخت بلند شد و رفت سالون)
ویو ات
با جایه خالیه کانگ دا بیدار شدم وقتی اونطرفمو نگاه کردم دیدک که جونکوک بود چشمام درشت شد چی اینجا چیکار میکنه کی بهش گفت که اینجام آروم دستشو از کمرم برداشتم و بلند شدم رفتم سالون کانگ دا نشسته بود پیشه یونگی
ات:کی بهش گفته بود که ما اینجایم
یونجی:به من نکاه نکن من که نگفتم
ات:پس کی گفته پاشو کانگ دا میریم
یونگی:میخواهی این وقته شب کجا بری (عصبی)
ات :نمیونم فقد نمیخواهم با اون برم
یونگی:اگه تو خواهی نمیتونه ترو ببره
ات:مگه جونکوک رو نمیشناسی
یونگی:بهم اعتماد کن باشه تو مثله خواهرمی
ات:باشه
ویو کوک
وقتی بیدار شدم ات و کانگ دا نبودین
ادامه دارد
۶.۹k
۳۰ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.