پارت 3 : از پشت گرفتمش و به خودم چسبوندمش . نمیتونست اروم
پارت 3 : از پشت گرفتمش و به خودم چسبوندمش . نمیتونست اروم بگیر و همش گریه میکرد . صورتشو نگا کردم بیهوش شده دوباره .
روی تختش گذاشتم و رفتم خونه .
( خودم )
چشمامو باز کردم . سرد درد داشتم . رفتم بیرون . روی مبل نشستم .
یک ساعت همینجوری با خودم حرف میزدم و ناراحت بودم .
در باز شد . پریدم هوا . کی بود
وی بودش که چشم راستش کامل قرمز شده بود .
عصبیه .
گفتم : وی حالت خوبه چ چشمت ق قرمز شده .
درو محکم بست که ترسیدم . خنده تلخی زد و گفت : مگه برات فرقی هم میکنه .
یکم اومد جلو . خنده اش محو شد و گفت : ازت انتظار نداشتم که .
خیلی بلند گفت : با شیشه قلبمو به بازی بگیری .
همزمان لیوان بزرگی که اون اونجا بود و رو پرتش کرد و شکست .
از ترس دهنم به حرف نمیومد .
اومد جلو و خم شد و یک تیکه شیشه برداشت و بلند شد و خنده عصبی زد و گفت : چیه ؟؟؟!چرا لال شدی ؟؟ حالا که فهمیدی چطوری تونستی با قلبم بازی کنی لال شدی نع !!!!! باید به حرف بیای چون باید تمام سوال هامو جواب بدی .
شیشه روی رگ مچ دست چپش گذاشت .
با صدای گریه دار و خیلی بلند گفتم : نکننن وی اونو بردار نننکنن وی : اولین سوال چرا باید فراموشت میکردم ؟؟ من : وی نکن تورو خدا اینکارو نکن خواهش میکنم بخاطر من .
خون به پشت دستش رفت قطره قطره روی زمین ریخت و هر لحظه بیشتر میشد .
داد زدم و گفتم : نکن اینکارو داری خواهش میکنم نکککن .
یکزره بلند گفت : چرا باید فراموشت میکردم ..؟جواب بده .
من : وی نکن خواهش میکنم .
شیشه رو انداخت پایین و بلند داد زد و گفت : بهم بگووو چراا باید فراموشت میکرردم چراا منوو ترکک کردی بهم جواب بددده .
دوتا دستاش پایین بود و از انگشتای دست چپش خون به پایین میریخت .
با عصبانیت گفت : چرا باید فراموشت میکردم اینقدر بی ارزش بودم که فراموشم کردی چرا ترکم کردی به فکر این نبودی داری منو تو آتیش قلبت میسوزونی اینقدر آدم نبودم که ...
نفس نفس میزد و احساساتی شده بود .
خیلی خیلی بلند گفت : که قلب دوتا پسر دیگه رو به آتیش کشیدی .. .... من نع ولی اون دوتا چی ..... فکر کردی ما داشتیم تو پر قو به رنج کشیدنت نگا میکردیم و میخندیدیم ..... چرا پامو از زندگیت بیرون بکشم ..... بهم بگو چرا نباید نزدیکت بشم ؟؟؟؟
اشک هاش ریخت و داد زد و گفت : جوواب بددده .
به خودم اومدم .
من باهاشون چیکار کردم .
از شدت داد هایی که میزد اشک هام میریخت و تمومی نداشت .
با بلندترین صداش گفت : ممننننن ننننممییییخخخخووووااااممم ففففررراااموووشششتت کنم .
همزمان آیینه ای که به دیوار چسبونده بودم و شکست . کتاب ها همه رو پرت کرد .
داد زدم و گفت : ااروم باش ترو خدا آروم باش .
یکدفعه گریه اش تموم شد .
اروم رفت سمت میز و خندید و بلند گفت : آهای مردم بیایین اینجاااا ببینین این همون دختریع که با شیشع روی قلبم نقاشی کرد .
روی تختش گذاشتم و رفتم خونه .
( خودم )
چشمامو باز کردم . سرد درد داشتم . رفتم بیرون . روی مبل نشستم .
یک ساعت همینجوری با خودم حرف میزدم و ناراحت بودم .
در باز شد . پریدم هوا . کی بود
وی بودش که چشم راستش کامل قرمز شده بود .
عصبیه .
گفتم : وی حالت خوبه چ چشمت ق قرمز شده .
درو محکم بست که ترسیدم . خنده تلخی زد و گفت : مگه برات فرقی هم میکنه .
یکم اومد جلو . خنده اش محو شد و گفت : ازت انتظار نداشتم که .
خیلی بلند گفت : با شیشه قلبمو به بازی بگیری .
همزمان لیوان بزرگی که اون اونجا بود و رو پرتش کرد و شکست .
از ترس دهنم به حرف نمیومد .
اومد جلو و خم شد و یک تیکه شیشه برداشت و بلند شد و خنده عصبی زد و گفت : چیه ؟؟؟!چرا لال شدی ؟؟ حالا که فهمیدی چطوری تونستی با قلبم بازی کنی لال شدی نع !!!!! باید به حرف بیای چون باید تمام سوال هامو جواب بدی .
شیشه روی رگ مچ دست چپش گذاشت .
با صدای گریه دار و خیلی بلند گفتم : نکننن وی اونو بردار نننکنن وی : اولین سوال چرا باید فراموشت میکردم ؟؟ من : وی نکن تورو خدا اینکارو نکن خواهش میکنم بخاطر من .
خون به پشت دستش رفت قطره قطره روی زمین ریخت و هر لحظه بیشتر میشد .
داد زدم و گفتم : نکن اینکارو داری خواهش میکنم نکککن .
یکزره بلند گفت : چرا باید فراموشت میکردم ..؟جواب بده .
من : وی نکن خواهش میکنم .
شیشه رو انداخت پایین و بلند داد زد و گفت : بهم بگووو چراا باید فراموشت میکرردم چراا منوو ترکک کردی بهم جواب بددده .
دوتا دستاش پایین بود و از انگشتای دست چپش خون به پایین میریخت .
با عصبانیت گفت : چرا باید فراموشت میکردم اینقدر بی ارزش بودم که فراموشم کردی چرا ترکم کردی به فکر این نبودی داری منو تو آتیش قلبت میسوزونی اینقدر آدم نبودم که ...
نفس نفس میزد و احساساتی شده بود .
خیلی خیلی بلند گفت : که قلب دوتا پسر دیگه رو به آتیش کشیدی .. .... من نع ولی اون دوتا چی ..... فکر کردی ما داشتیم تو پر قو به رنج کشیدنت نگا میکردیم و میخندیدیم ..... چرا پامو از زندگیت بیرون بکشم ..... بهم بگو چرا نباید نزدیکت بشم ؟؟؟؟
اشک هاش ریخت و داد زد و گفت : جوواب بددده .
به خودم اومدم .
من باهاشون چیکار کردم .
از شدت داد هایی که میزد اشک هام میریخت و تمومی نداشت .
با بلندترین صداش گفت : ممننننن ننننممییییخخخخووووااااممم ففففررراااموووشششتت کنم .
همزمان آیینه ای که به دیوار چسبونده بودم و شکست . کتاب ها همه رو پرت کرد .
داد زدم و گفت : ااروم باش ترو خدا آروم باش .
یکدفعه گریه اش تموم شد .
اروم رفت سمت میز و خندید و بلند گفت : آهای مردم بیایین اینجاااا ببینین این همون دختریع که با شیشع روی قلبم نقاشی کرد .
۵۳.۸k
۱۸ آبان ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.