p³³
p³³
_همین که گفتم*جدی خواستم چیزی بگم که گفت:نمیخوام چیز دیگه ای بشنوم حالا هم بلند شو بریم پایین
دستم رو گرفت و از اتاق خارج شدیم همینطور که داشتیم میرفتیم طبقه پایین به اطراف نگاه مینداختم...عمارت شیک و بزرگی بود اما یکم قدیمی بود و همین زیبا ترش میکرد،وارد پذیرایی شدیم..پدر و مادرش رو میشناختم بلاخره من یک عمری با ته هم مدرسه ای بودم و میدونستم چجور خانواده ای داره
_سلام به همگی*لبخند
اتمام ویو ات
بعد از حرف ته،ات به سمت مادر و پدر ته رفت و دست هردوشون رو بوسید و...خلاصه که با افراد دیگه خانواده آشنا شد،اما از بین افراد خانواده حس میکرد چند نفری با حسادت و نفرت به اون نگاه میکنن چند دقیقه بعد خدمتکار برای ته و ات قهوه آورد،ات رو به زنی که رو به روش نشسته بود کرد
+پس شما مادر ایلین هستین* لونا سری تکون داد و لبخند زد دخترک به ته نگاهی انداخت و ادامه داد:اما جانی رو ندیدم کی میاد خونه؟
(انگار خانواده کیم دو تا پسر داشته و ات با برادر ته هم دوست بوده و لونا میشه زن برادر ته)
دختر حس کرد که با این حرف جو غمناک شد
+حرف بدی زدم؟
به ته که با لبخند نگاهش میکرد کوتاه خیره شد
_نه... برادرم دیگه زنده نیست
شکه شد! و مونده بود چی بگه!و تنها چیزی که حس میکرد ناراحتی و شرمساری بود
+متاسفم امیدوارم روحش در ارامش باشه*آروم و با لکنت
مامان ته:ممنون دخترم
³ساعت بعد
ویو ات
قرار بود خانوادگی بریم یکی از رستوران های لوکس شهر،من آماده بودم اما ته که یک ربعی میشد که رفته بود بیرون برنگشته از اتاق اومدم بیرون که دیدم ته از اتاق لونا(مادر ایلین)اومد بیرون و کمی عصبی بود ،لونا دست ته رو گرفت و گفت:لطفا باورم کن و بهم شانس دو...
+ته؟
هردو به من نگاه انداختن،لونا دست ته رو ول کرد و رفت تو اتاق به ته نگاه انداختم و جدی لب زدم:داشتی تو اتاقش چیکار میکردی
ته سرمو بوسید و خندید:_چیز خاصی نبود درمورد کار بود
+درمورد کار بود که میگفت شا...
ته در عرض سه ثانیه ثانیه لبشو رو لبم کوبید و ملایم و کوتاه بوسید ،ازم جدا شد و من با غضب و عصبانیت نگاهش انداختم
_چیه وقتی ساکت نمیشی مجبورم اینجوری ساکتت کنم*خنده
.......
فردا ساعت ¹⁰/⁰⁰
با تابش نور خورشید از خواب بیدار شدم و چشام رو باز کردم،تو بغل ته بودم و اونم مثله بچه ها غرق خواب بود لبخند کمرنگی زدم درسته یکم هَول و پروئه اما تهش یک بچه ی سرتق و مهربونه چند لحظه ای تو همون حالت بودم که متوجه شدم لباس تنم نیست از ته سریع جدا شدم که موجب بیدار شدنش شد
_صبح بخیر چیکار میکنی؟*خوابالو
+من چرا لباس تنم نیست !*یکم بلند
بخاطرشروعمدارسبیشترروزایتعطیلمیذارم:))
_همین که گفتم*جدی خواستم چیزی بگم که گفت:نمیخوام چیز دیگه ای بشنوم حالا هم بلند شو بریم پایین
دستم رو گرفت و از اتاق خارج شدیم همینطور که داشتیم میرفتیم طبقه پایین به اطراف نگاه مینداختم...عمارت شیک و بزرگی بود اما یکم قدیمی بود و همین زیبا ترش میکرد،وارد پذیرایی شدیم..پدر و مادرش رو میشناختم بلاخره من یک عمری با ته هم مدرسه ای بودم و میدونستم چجور خانواده ای داره
_سلام به همگی*لبخند
اتمام ویو ات
بعد از حرف ته،ات به سمت مادر و پدر ته رفت و دست هردوشون رو بوسید و...خلاصه که با افراد دیگه خانواده آشنا شد،اما از بین افراد خانواده حس میکرد چند نفری با حسادت و نفرت به اون نگاه میکنن چند دقیقه بعد خدمتکار برای ته و ات قهوه آورد،ات رو به زنی که رو به روش نشسته بود کرد
+پس شما مادر ایلین هستین* لونا سری تکون داد و لبخند زد دخترک به ته نگاهی انداخت و ادامه داد:اما جانی رو ندیدم کی میاد خونه؟
(انگار خانواده کیم دو تا پسر داشته و ات با برادر ته هم دوست بوده و لونا میشه زن برادر ته)
دختر حس کرد که با این حرف جو غمناک شد
+حرف بدی زدم؟
به ته که با لبخند نگاهش میکرد کوتاه خیره شد
_نه... برادرم دیگه زنده نیست
شکه شد! و مونده بود چی بگه!و تنها چیزی که حس میکرد ناراحتی و شرمساری بود
+متاسفم امیدوارم روحش در ارامش باشه*آروم و با لکنت
مامان ته:ممنون دخترم
³ساعت بعد
ویو ات
قرار بود خانوادگی بریم یکی از رستوران های لوکس شهر،من آماده بودم اما ته که یک ربعی میشد که رفته بود بیرون برنگشته از اتاق اومدم بیرون که دیدم ته از اتاق لونا(مادر ایلین)اومد بیرون و کمی عصبی بود ،لونا دست ته رو گرفت و گفت:لطفا باورم کن و بهم شانس دو...
+ته؟
هردو به من نگاه انداختن،لونا دست ته رو ول کرد و رفت تو اتاق به ته نگاه انداختم و جدی لب زدم:داشتی تو اتاقش چیکار میکردی
ته سرمو بوسید و خندید:_چیز خاصی نبود درمورد کار بود
+درمورد کار بود که میگفت شا...
ته در عرض سه ثانیه ثانیه لبشو رو لبم کوبید و ملایم و کوتاه بوسید ،ازم جدا شد و من با غضب و عصبانیت نگاهش انداختم
_چیه وقتی ساکت نمیشی مجبورم اینجوری ساکتت کنم*خنده
.......
فردا ساعت ¹⁰/⁰⁰
با تابش نور خورشید از خواب بیدار شدم و چشام رو باز کردم،تو بغل ته بودم و اونم مثله بچه ها غرق خواب بود لبخند کمرنگی زدم درسته یکم هَول و پروئه اما تهش یک بچه ی سرتق و مهربونه چند لحظه ای تو همون حالت بودم که متوجه شدم لباس تنم نیست از ته سریع جدا شدم که موجب بیدار شدنش شد
_صبح بخیر چیکار میکنی؟*خوابالو
+من چرا لباس تنم نیست !*یکم بلند
بخاطرشروعمدارسبیشترروزایتعطیلمیذارم:))
۱۰.۰k
۰۱ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.