خان زاده پارت279
#خان_زاده #پارت279
جیغ بلندم همزمان شد با صدای داد اهورا
_چی کار داری میکنی تو؟
قبل از من خودش و به مادرش رسوند و تند هلش داد عقب.
وحشت زده به مونس نگاه کردم که داشت گریه میکرد.
خداروشکر که اهورا به موقع مادرش و کنار زد.
در حالی که صدام میلرزید به وحشت گفتم
_میخواست بکشتش!
مونس و بغلم کردم و با گریه سرم و به طرفین تکون دادم
_من اینجا نمیمونم.
اهورا با خشم داد زد
_چی کار داشتی میکردی تو؟؟؟
مادرش با موش مردگی شروع کرد به گریه کردن و گفت
_حرفای خیلی بدی بهم زد خان زاده. گفت که این بچه مال تو نیست!
با این حرفش اهورا مثل شیر غرش کرد
_چرا داری چرند میگی تو؟من خودمم نمیدونم توله تو شکم کی کاشتم؟ قبلا هم این حرفو زدی گفتم این دختر مال منه!
از رو نرفت و گفت
_آخه تو خیلی وقته طلاق گرفتی!
به من نگاه کرد. طوری که انگار داره به یه آدم هرزه نگاه میکنه.
اهورا با خشم داد زد
_اگه بلایی سر اون بچه میومد چی میشد؟ هوم؟
به صورت معصوم دخترم نگاه کردم و متاسف گفتم
_خدا ازتون نگذره. من حتی یه لحظه هم اینجا نمیمونم.
مونس و روی زمین گذاشتم و وسایلا رو تند تند توی ساک چپوندم.
منتظر اعتراض اهورا بودم اما هیچی نگفت.
مونس و حاضر کردم و از اتاق بیرون رفتم.
اهورا پشت سرم اومد و هنوز کفشامو نپوشیده بودم بازوم و گرفت.
🍁 🍁 🍁 🍁
#خان_زاده #پارت280
برگشتم و غریدم
_نگو که هنوزم میخوای اینجا بمونم!
با اخم گفت
_نه...ولی لازم نکرده با بچه تنها راه بیوفتی تو روستا!با هم میریم.
رو کرد سمت مادرش و با تحکم گفت
_راجع همه ی اینا حرف میزنیم مامان!
نذاشت مادرش بازم مظلوم نمایی کنه و دستم و گرفت.
با وجود تمام این اتفاقات باز هم از گرفتن دستش ته دلم لرزید
دنبالش کشیده شدم.
در ماشین و برام باز کرد.
سوار که شدیم بی معطلی گاز داد. هنوز هم از یادآوری اون لحظه دلم میلرزید.
زنیکه ی دیوونه کم مونده بود دخترم و بکشه!
فکر میکردم میخواد بره شهر اما مسیر برعکس و رفت و کمتر از ده دقیقه جلوی یه کلبه نگه داشت.
متعجب گفتم
_اینجا کجاست اهورا؟
جوابم و نداد و پیاده شد.در سمت منو باز کرد و مونس و از دستم گرفت.
سرد و کوتاه گفت
_پیاده شو.
اون قدر کنجکاو بودم که مقاومتی نکردم و پیاده شدم
در کلبه رو باز کرد.پشت سرش وارد شدم و متعجب مات اطراف شدم
🍁 🍁 🍁 🍁 🍁
جیغ بلندم همزمان شد با صدای داد اهورا
_چی کار داری میکنی تو؟
قبل از من خودش و به مادرش رسوند و تند هلش داد عقب.
وحشت زده به مونس نگاه کردم که داشت گریه میکرد.
خداروشکر که اهورا به موقع مادرش و کنار زد.
در حالی که صدام میلرزید به وحشت گفتم
_میخواست بکشتش!
مونس و بغلم کردم و با گریه سرم و به طرفین تکون دادم
_من اینجا نمیمونم.
اهورا با خشم داد زد
_چی کار داشتی میکردی تو؟؟؟
مادرش با موش مردگی شروع کرد به گریه کردن و گفت
_حرفای خیلی بدی بهم زد خان زاده. گفت که این بچه مال تو نیست!
با این حرفش اهورا مثل شیر غرش کرد
_چرا داری چرند میگی تو؟من خودمم نمیدونم توله تو شکم کی کاشتم؟ قبلا هم این حرفو زدی گفتم این دختر مال منه!
از رو نرفت و گفت
_آخه تو خیلی وقته طلاق گرفتی!
به من نگاه کرد. طوری که انگار داره به یه آدم هرزه نگاه میکنه.
اهورا با خشم داد زد
_اگه بلایی سر اون بچه میومد چی میشد؟ هوم؟
به صورت معصوم دخترم نگاه کردم و متاسف گفتم
_خدا ازتون نگذره. من حتی یه لحظه هم اینجا نمیمونم.
مونس و روی زمین گذاشتم و وسایلا رو تند تند توی ساک چپوندم.
منتظر اعتراض اهورا بودم اما هیچی نگفت.
مونس و حاضر کردم و از اتاق بیرون رفتم.
اهورا پشت سرم اومد و هنوز کفشامو نپوشیده بودم بازوم و گرفت.
🍁 🍁 🍁 🍁
#خان_زاده #پارت280
برگشتم و غریدم
_نگو که هنوزم میخوای اینجا بمونم!
با اخم گفت
_نه...ولی لازم نکرده با بچه تنها راه بیوفتی تو روستا!با هم میریم.
رو کرد سمت مادرش و با تحکم گفت
_راجع همه ی اینا حرف میزنیم مامان!
نذاشت مادرش بازم مظلوم نمایی کنه و دستم و گرفت.
با وجود تمام این اتفاقات باز هم از گرفتن دستش ته دلم لرزید
دنبالش کشیده شدم.
در ماشین و برام باز کرد.
سوار که شدیم بی معطلی گاز داد. هنوز هم از یادآوری اون لحظه دلم میلرزید.
زنیکه ی دیوونه کم مونده بود دخترم و بکشه!
فکر میکردم میخواد بره شهر اما مسیر برعکس و رفت و کمتر از ده دقیقه جلوی یه کلبه نگه داشت.
متعجب گفتم
_اینجا کجاست اهورا؟
جوابم و نداد و پیاده شد.در سمت منو باز کرد و مونس و از دستم گرفت.
سرد و کوتاه گفت
_پیاده شو.
اون قدر کنجکاو بودم که مقاومتی نکردم و پیاده شدم
در کلبه رو باز کرد.پشت سرش وارد شدم و متعجب مات اطراف شدم
🍁 🍁 🍁 🍁 🍁
۱۰۶.۶k
۲۸ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.