رمان نجاتگر قلب
رمان نجاتگر قلب
part21
......کسی هستی که
همه موفقیت هام رو
ازم گرفت.
- چی؟
¥کسی رو که دوستش
داشتم رو هم ازم گرفت.
البته الان کسی رو که
دوست داشتم پس گرفتم
و الآنم کنارمه.......
یهو چراغا روشن شد .
نور چشمام رو اذیت میکرد.
سعی کردم دور و برم رو
ببینم تا بفهمم کجام.
این چقدر شبیه جایی
بود که بابام تو خاطراتش
نوشته بود.
جایی که بابام میگفت با
دوستاش میومده و اونجا
مامانم رو پیدا کرده......
چقدر دنبال اینجا میگشتم.
بذار ببینم.
بابام گفته بود یه دفتر خاطره
خاص اونجا وجود داره که همه
رازهاشو اون تو نوشته.
خوب که به قفسه کتاب ها
نگاه کردم دیدم عکسهایی
به قفسه چسبیده .
خوب که دقت کردم عکس
بابام بود.
داشتم به مشخصات اون
خونه فکر میکردم که یهو
یه طرف صورتم به سوز اومد.
به خودم که اومدم فهمیدم
اون مرتیکه بیشعور بهم
کتک زد:/
¥فکر کنم کنجکاوی بدونی
بابات چه شکلی مرد.(بابا
بیچاره رو ولش کن دیگه چرا
انقدر عذابش میدی:|||)
بابات.......
یهو یکی اومد و گفت:
آقا.......جلسه تون داره
شروع میشه.
¥به هم میرسیم دختره ی
احمق.
و رفت.
داشتم فکر میکردم که
چه شکلی فرار کنم.
یاد حرف چانیول افتادم که
یه روز به شوخی بهم پیام
داده بود کجایی؟و بعد گفته
بود اگه گیر یه آدم ربا افتادی
و خواستی دستاتو باز کنی
دستاتو اول بکش بالا
بعد بکش پایین و بعدش
شل کن.
امتحانش که ضرری نداره
پس انجامش دادم.
با خودم تکرار میکردم:
- بکش بالا.بکش پایین.شل کن.
بعد از اینکه سه بار اینکارو
کردم یهو دیدم گره طناب
باز شد.
وای خدا!
باورم نمیشد چیزی که
به شوخی گفت به واقعیت
پیوست°_°
دستام که باز شد زود پاهام
رو هم باز کردم و به طرف
قفسه کتاب ها رفتم.
با خودم گفتم:
- همه این دفتر ها رنگی رنگی
هستن و با هم فرق دارن.
پس باید .......
که چشمم به یک قاب عکس
آفتاد که به نظرم قطرش
طبیعی به نظر نمیومد.
دیدم یه دکمه کنارش هست....
دکمه رو که فشار دادم یهو......
این داستان ادامه دارد........❤️
part21
......کسی هستی که
همه موفقیت هام رو
ازم گرفت.
- چی؟
¥کسی رو که دوستش
داشتم رو هم ازم گرفت.
البته الان کسی رو که
دوست داشتم پس گرفتم
و الآنم کنارمه.......
یهو چراغا روشن شد .
نور چشمام رو اذیت میکرد.
سعی کردم دور و برم رو
ببینم تا بفهمم کجام.
این چقدر شبیه جایی
بود که بابام تو خاطراتش
نوشته بود.
جایی که بابام میگفت با
دوستاش میومده و اونجا
مامانم رو پیدا کرده......
چقدر دنبال اینجا میگشتم.
بذار ببینم.
بابام گفته بود یه دفتر خاطره
خاص اونجا وجود داره که همه
رازهاشو اون تو نوشته.
خوب که به قفسه کتاب ها
نگاه کردم دیدم عکسهایی
به قفسه چسبیده .
خوب که دقت کردم عکس
بابام بود.
داشتم به مشخصات اون
خونه فکر میکردم که یهو
یه طرف صورتم به سوز اومد.
به خودم که اومدم فهمیدم
اون مرتیکه بیشعور بهم
کتک زد:/
¥فکر کنم کنجکاوی بدونی
بابات چه شکلی مرد.(بابا
بیچاره رو ولش کن دیگه چرا
انقدر عذابش میدی:|||)
بابات.......
یهو یکی اومد و گفت:
آقا.......جلسه تون داره
شروع میشه.
¥به هم میرسیم دختره ی
احمق.
و رفت.
داشتم فکر میکردم که
چه شکلی فرار کنم.
یاد حرف چانیول افتادم که
یه روز به شوخی بهم پیام
داده بود کجایی؟و بعد گفته
بود اگه گیر یه آدم ربا افتادی
و خواستی دستاتو باز کنی
دستاتو اول بکش بالا
بعد بکش پایین و بعدش
شل کن.
امتحانش که ضرری نداره
پس انجامش دادم.
با خودم تکرار میکردم:
- بکش بالا.بکش پایین.شل کن.
بعد از اینکه سه بار اینکارو
کردم یهو دیدم گره طناب
باز شد.
وای خدا!
باورم نمیشد چیزی که
به شوخی گفت به واقعیت
پیوست°_°
دستام که باز شد زود پاهام
رو هم باز کردم و به طرف
قفسه کتاب ها رفتم.
با خودم گفتم:
- همه این دفتر ها رنگی رنگی
هستن و با هم فرق دارن.
پس باید .......
که چشمم به یک قاب عکس
آفتاد که به نظرم قطرش
طبیعی به نظر نمیومد.
دیدم یه دکمه کنارش هست....
دکمه رو که فشار دادم یهو......
این داستان ادامه دارد........❤️
۳.۰k
۰۷ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.