رمان نجاتگر قلب
رمان نجاتگر قلب
part20
سون جو ویو:
توی راه رو بودم
و داشتم میرفتم
قهوه درست کنم.
واییییی خدااااا!
پسره دیوونه شده؟
مگه قرار گذاشتن
توی شرکت ممنوع
نیست؟
رسیدم به آشپزخونه.
با خودم بلند گفتم:
- خب خب خب.....
....یه قهوه ی سون
جویی براتون درست
کنم خودتون حال
کنید.
لیوانای قهوه رو
آماده کردم و داشتم
به سمت سالن میرفتم
که دیدم صدای باز
کردن در گاو صندوق
میاد از توی اتاق
اسناد میاد.
فکر کردم چانیوله و
رفتم توی اتاق.
- اومدم بهت این
لیوان قهوه رو بدم
تا بدونی من فهمیدم
که گفتی تو هم قهوه
میخوای.
اون که چانیول نبود°°
- تو دیگه کی هستی؟
یهو دیدم به سمتم
حمله ور شد و چاقوشو
گذاشت جای گردنم.
از بس ترسیدم لیوانای
قهوه از دستم افتاد و
گریه ام گرفت.
- ترو خدا با من کاری
نداشته باش.
گفت:خفه شو.
منو کشید توی سالن و
گفت هرکس نزدیک
بشه خودم همینجا
خونشو میریزم.
یهو دیدم چانیول بدو
بدو اومد توی سالن.
+هی.....آروم باش.
خفه شو.بیا کنار تا
بتونم فرار کنم تا این
دختره کشته نشه.
- لطفاً بذار بره.من از
پس خودم برمیام.
+مطمئنی؟
- آره.فقط برو کنار.
چانیول و همکارا رفتن
کنار .
اگه بیاید دنبالم میمیره ها..
...گفته باشم......
از پله ها اومدیم پایین.
- حالا ولم کن دیگه.
هه....به همین خیال
باش.دیدم گوشیشو
در آورد و زنگ زد.
الو.... سلام آقا....ماموریت
انجام شد.
¥آفرین.بیارش گاراژ.
بله.
تلفن رو قطع کرد و
با چاقوش ضربه
محکمی به سرم زد و
دیگه نفهمیدم چی شد.
بیدار شدم.
واییییی خدا چه جای
تاریک و ترسناکی بود.
- کسی اینجا نیست؟
کمک.یکی کمکم کنه.
یهو دیدم یکی از پشت
یه ضربه بهم وارد
کرد .
- آآآییییی.
¥به......میبینم که دختره ی
بی پدر اینجاعه.خوش اومدی.
با لحن طلبکارانه گفتم:
- ببینم مشکل تو
با من چیه؟چرا همش
اذیتم میکنی؟
¥چون تو دختر.......
این داستان ادامه دارد...........❤️
part20
سون جو ویو:
توی راه رو بودم
و داشتم میرفتم
قهوه درست کنم.
واییییی خدااااا!
پسره دیوونه شده؟
مگه قرار گذاشتن
توی شرکت ممنوع
نیست؟
رسیدم به آشپزخونه.
با خودم بلند گفتم:
- خب خب خب.....
....یه قهوه ی سون
جویی براتون درست
کنم خودتون حال
کنید.
لیوانای قهوه رو
آماده کردم و داشتم
به سمت سالن میرفتم
که دیدم صدای باز
کردن در گاو صندوق
میاد از توی اتاق
اسناد میاد.
فکر کردم چانیوله و
رفتم توی اتاق.
- اومدم بهت این
لیوان قهوه رو بدم
تا بدونی من فهمیدم
که گفتی تو هم قهوه
میخوای.
اون که چانیول نبود°°
- تو دیگه کی هستی؟
یهو دیدم به سمتم
حمله ور شد و چاقوشو
گذاشت جای گردنم.
از بس ترسیدم لیوانای
قهوه از دستم افتاد و
گریه ام گرفت.
- ترو خدا با من کاری
نداشته باش.
گفت:خفه شو.
منو کشید توی سالن و
گفت هرکس نزدیک
بشه خودم همینجا
خونشو میریزم.
یهو دیدم چانیول بدو
بدو اومد توی سالن.
+هی.....آروم باش.
خفه شو.بیا کنار تا
بتونم فرار کنم تا این
دختره کشته نشه.
- لطفاً بذار بره.من از
پس خودم برمیام.
+مطمئنی؟
- آره.فقط برو کنار.
چانیول و همکارا رفتن
کنار .
اگه بیاید دنبالم میمیره ها..
...گفته باشم......
از پله ها اومدیم پایین.
- حالا ولم کن دیگه.
هه....به همین خیال
باش.دیدم گوشیشو
در آورد و زنگ زد.
الو.... سلام آقا....ماموریت
انجام شد.
¥آفرین.بیارش گاراژ.
بله.
تلفن رو قطع کرد و
با چاقوش ضربه
محکمی به سرم زد و
دیگه نفهمیدم چی شد.
بیدار شدم.
واییییی خدا چه جای
تاریک و ترسناکی بود.
- کسی اینجا نیست؟
کمک.یکی کمکم کنه.
یهو دیدم یکی از پشت
یه ضربه بهم وارد
کرد .
- آآآییییی.
¥به......میبینم که دختره ی
بی پدر اینجاعه.خوش اومدی.
با لحن طلبکارانه گفتم:
- ببینم مشکل تو
با من چیه؟چرا همش
اذیتم میکنی؟
¥چون تو دختر.......
این داستان ادامه دارد...........❤️
۲.۴k
۰۴ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.