سناریو درخواستی
سناریو درخواستی:
وقتی اومدن خواستگاری!
کیم نامجون : زنگ در خورد! با ذوق و شوق در رو باز کردی و با اون درحالی که لبخند بزرگی به لب داشت و دست گله رزی برات گرفته بود رو به رو شدی! با مادر و پدرش احوال پرسی کردی و اول اونا داخل شدن و بعد پشت سرشون نامجون با کت و شلوار مشکی داخل شد. مادر و پدرش به طرف پذیرایی رفتن. در رو بستی و به طرفش برگشتی که بوسه سطحی روی لبت گذاشت و دسته گل رو بهت داد. با لحن گرمی ازش تشکر کردی و جواب بوسه اش رو دادی که مضطرب گفت : دوسش داری؟ قاطعانه گفتی : البته که اره اما نه بیشتر از تو! حالت خوبه؟ لبخند استرسی زد و گفت : کلی تمرین کردم تا جلوی بابات خرابکاری نکنم! اما من امشب تو رو رسما مال خودم میکنم!
کیم سوکجین : مامانت واقعا دوسش داشت چون هم خوش قیافه است، هم اشپزیش خوبه و هم خیلییییی خر پوله •_• . در ظاهر با اعتماد به نفس بود اما فقط تو میدونستی که داره از شدت استرس میمیره! با هر کلمه که میگفت مادرت قربون صدقه اش میرفت و تو هم ریز میخندیدی! بابات از اعتماد به نفس اون خیلی خوشش اومد و تصمیم گرفت اون رو به عنوان دامادش قبول کنه! به اشپزخونه رفتی تا کمی تنقلات بیاری، دستای مردونه اش در امتداد شونه هات حرکت کرد و سرش رو توی گردنت کرد و گفت : سوییتی! چیکار میکنی؟ جوابش رو دادی : میخوام چندتا چیز میز بیارم سر میز! زیر گوشت گفت : ولی من میخوام تو رو بخورم! خندیدی و گفتی : یاااااا کیم سوکجین درسته بابام قبولت کرد ولی بله نهایی دست منه هااا! متقابل لبخند زد و گفت : بله رو از تو هم میگیرم! خیالت راحت! خیلی دوست دارم جوجه:)
مین یونگی : اولین بار بود که اینطوری استرس میگرفت. توی اتاقت بودی و نمیدونستی اونا اومدن، پس دنبال یه لباس خوب برای خواستگاری می گشتی.
در حالی که داشتی کمدت رو زیر و رو میکردی صدای در اتاقت به گوش رسید . اجازه ورود رو دادی و در اتاق باز شد! بدون اینکه برگردی طرف شخص گفتی : مامان الان میام فقط بزار لباس صورتی رو پیدا کنم! صدای اشنایی گفت : ولی تو با لباس های الانت هم زیبایی! با تنفس عطرش لبخندی زدی و به طرفش برگشتی. محکم بغلش کردی ! دستش رو پشت کمرت گذاشت و موهات رو بوسید! ازت فاصله گرفت و دسته گلی که برات اورده بود رو بهت داد. با لبخند بوش کردی و گفتی : ایگو! یونگیا ! خیلی قشنگه، ازت ممنونم. جوابت رو داد: ولی به اندازه تو که خوشگل نیست! معترضانه گفتی : یااااا وقت گیر اوردی، نمیگی با این حرفات سکته میکنم؟ لبخند گرمی زد و گفت : فقط تویی که میتونی با وجود این همه استرس ارومم کنی! رز من!
وقتی اومدن خواستگاری!
کیم نامجون : زنگ در خورد! با ذوق و شوق در رو باز کردی و با اون درحالی که لبخند بزرگی به لب داشت و دست گله رزی برات گرفته بود رو به رو شدی! با مادر و پدرش احوال پرسی کردی و اول اونا داخل شدن و بعد پشت سرشون نامجون با کت و شلوار مشکی داخل شد. مادر و پدرش به طرف پذیرایی رفتن. در رو بستی و به طرفش برگشتی که بوسه سطحی روی لبت گذاشت و دسته گل رو بهت داد. با لحن گرمی ازش تشکر کردی و جواب بوسه اش رو دادی که مضطرب گفت : دوسش داری؟ قاطعانه گفتی : البته که اره اما نه بیشتر از تو! حالت خوبه؟ لبخند استرسی زد و گفت : کلی تمرین کردم تا جلوی بابات خرابکاری نکنم! اما من امشب تو رو رسما مال خودم میکنم!
کیم سوکجین : مامانت واقعا دوسش داشت چون هم خوش قیافه است، هم اشپزیش خوبه و هم خیلییییی خر پوله •_• . در ظاهر با اعتماد به نفس بود اما فقط تو میدونستی که داره از شدت استرس میمیره! با هر کلمه که میگفت مادرت قربون صدقه اش میرفت و تو هم ریز میخندیدی! بابات از اعتماد به نفس اون خیلی خوشش اومد و تصمیم گرفت اون رو به عنوان دامادش قبول کنه! به اشپزخونه رفتی تا کمی تنقلات بیاری، دستای مردونه اش در امتداد شونه هات حرکت کرد و سرش رو توی گردنت کرد و گفت : سوییتی! چیکار میکنی؟ جوابش رو دادی : میخوام چندتا چیز میز بیارم سر میز! زیر گوشت گفت : ولی من میخوام تو رو بخورم! خندیدی و گفتی : یاااااا کیم سوکجین درسته بابام قبولت کرد ولی بله نهایی دست منه هااا! متقابل لبخند زد و گفت : بله رو از تو هم میگیرم! خیالت راحت! خیلی دوست دارم جوجه:)
مین یونگی : اولین بار بود که اینطوری استرس میگرفت. توی اتاقت بودی و نمیدونستی اونا اومدن، پس دنبال یه لباس خوب برای خواستگاری می گشتی.
در حالی که داشتی کمدت رو زیر و رو میکردی صدای در اتاقت به گوش رسید . اجازه ورود رو دادی و در اتاق باز شد! بدون اینکه برگردی طرف شخص گفتی : مامان الان میام فقط بزار لباس صورتی رو پیدا کنم! صدای اشنایی گفت : ولی تو با لباس های الانت هم زیبایی! با تنفس عطرش لبخندی زدی و به طرفش برگشتی. محکم بغلش کردی ! دستش رو پشت کمرت گذاشت و موهات رو بوسید! ازت فاصله گرفت و دسته گلی که برات اورده بود رو بهت داد. با لبخند بوش کردی و گفتی : ایگو! یونگیا ! خیلی قشنگه، ازت ممنونم. جوابت رو داد: ولی به اندازه تو که خوشگل نیست! معترضانه گفتی : یااااا وقت گیر اوردی، نمیگی با این حرفات سکته میکنم؟ لبخند گرمی زد و گفت : فقط تویی که میتونی با وجود این همه استرس ارومم کنی! رز من!
- ۱۳.۷k
- ۱۶ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط