بازمانده

بازمانده
پات ۱۵

کوک ویو

تابلو نشون دهنده این بود که ما به بوسان رسیده‌ایم، ولی نمیدونستیم باید چقدر راه دیگه رو بریم تا به اردوگاه که ازش می‌گفتن برسیم.
جین هیونگ، فرمانده، و نونا و مین‌جی تو ماشین جلویی ما بودند، جیمین راننده ماشین که ما توش بودیم بود، یوری جلو نشسته بود و منم صندلی عقب دراز کشیده بودم، گلوله سمت راستم اصابت کرده بود، زخمم پانسمان و بخیه خورده بود، ولی به‌طور کامل خوب نشده بود، باید برای ایستادن و قدم زدن از کسی کمک میخواستم.
بیشتری از راه رو تو خواب و بیداری بودم، ولی‌ ساعت‌های که بیدار بودم، خیره می‌شدم به آسمون رنگ عوض کرده، درختان خشکیده، دیگه صدا پرنده‌هارو نمی‌شد شنید، دیگه خیابان‌ها شلوغ نبودن و مجبور نبودیم برای ترافیک ساعت‌ها تو خیابان منتظر بمونیم.
دیگه نیاز نبود قوانین رانندگی رو رعایت کنیم، دیگه صدا بوق شنیده نمی‌شد...به این فکر می‌کردم چقدر دیگه ادامه داره و آیا دوباره مث قبل میشه!
خیابان‌های بوسان نسبت به سئول خیلی ساکت و آروم بود، بااینکه بوسان‌هم جمعیت کمی نداشت، ولی تو خیابان‌هاش میشد با فاصله زیاد به تعداد خیلی کم زامبی دید، شاید این شانس ما بود که درگیر نشیم چون همه خسته بودیم و درگیری باعث مرگ یکی‌مون میشد.
رسیدیم.
جیمین گفت و سر به سمت یوری برگردوند.
جیمین:یوری خانم، الانم نمیتونی اعتماد کنی!
یوری روش رو از جیمین گرفت و به سمت بیرون زُل زد و گفت:خودت بهتر از من میدونی، تو این وضعیت حتی نمی‌شه به نزدیک‌ترین خود اعتماد کرد بعد اون‌موقع به کسی فقط چنددقیقه بود باهاش آشنا شده بودیم اعتماد می‌کردیم
جیمین:توهم درست میگی...ماهم از این غلطا کردیم و بدجور‌هم جوابش رو پس دادیم.
حرفش رو کامل گفت و رو برگردوند به جلو و دنبال ماشین جلویی راه افتاد، در آهنی بزرگ و بلند، دوطرف در برج نگهبانی بود، در سنگین بود و اینو میشد از باز و بسته کردن افراد فهمید.
هردو ماشین ایستاد دو فرد که از برج نگهبانی پایین اومده بودند یکی جلو ماشین ما و یکی جلو ماشین جلویی ایستاد، جیمین شیشه رو داد پایین که مرد خیلی سریع جیمین رو شناخت، تعظیم تا کمر کرد و خوش‌آومد گفت.
_:آقای پارک خوش‌اومدین خوشحالم که حالتون خوبه.
جیمین:من هم همنطور.
عقب رفت و اجازه داد تا بریم جلو، دوباره دنبال ماشین جلویی راه افتادیم.
اطراف‌مون زمین‌های زراعتی و ساختمان‌های آسیب دیده بود، ساختمان‌های که اطراف‌شون رو سبزه پوشونده بود، مردم در هرسو مشغول کاری بودند.
مدت کمی گذشته بود که دوباره با یه در بزرگ و دو برج نگهبانی روبرو شدیم، دوباره بعد از شناسایی در رو باز کردن تا بریم داخل.


غلط املایی بود معذرت 🤍💙
دیدگاه ها (۵)

بازمانده ادامه پارت ۱۵اولین چیزی که دیدم، انسان‌ها بود، شلوغ...

بازمانده ادامه پارت ۱۵چهار ساختمان که نزدیک هم قرار داشتن و ...

بازمانده پارت ۱۴کنار‌گوشم با صدای بغض آلودش گفت:دلم برات تنگ...

بازمانده ادامه پارت ۱۳اونِ که منو بابت اعتماد کردنم سرزنش می...

پارت : ۱۸

فرار من

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط