دینا سلطنت
دینا سلطنت
پارت ۷۸
آلیس بعد از پوشیدن لباس هایش سمته سالون رفت همه صبحونه خورده بودن پس زود به سمته اتاق تهیونگ میرفت
در اتاق باز بود وارد اتاق شد و آنا ملکه لیدیا جونکوک راکان ونوس ایستاده بودن آلیس با خودش گفت // بازم دیر کردم //
سمته شاهزاده جونکوک رفت و کنارش ایستاد تهیونگ را دید که چشم هایش را باز کرده بود
تهیونگ : ... ا ... انا .... گریه... نکن
انا که کارش گریه کردن بود گفت
انا .. خیلی .. خیلی ترسیدم..
ملکه : برادر خیلی ترسیدیم
تهیونگ : خواهر چیزی نیست
شاهزاده جونکوک با جدیت گفت
جونکوک: طبیب گفته بود همهتون نرید ولی همه اومدین بریم بیرون
کم کم یکی یکی از اتاق خارج شدن و آلیس شاهزاده جونکوک مانده آن انا هم رو تخت روبه رو تهیونگ نشسته بود و دست اش را گرفته بود
جونکوک: تهیونگ استراحت کن
تهیونگ : چشم
آلیس: زود خوب شدین همسرتون و برادرتان مارو کشت
انا : عه آلیس
آلیس: خوب چیه دورغه بس گریه کردی مغزم خوردی
تهیونگ و جونکوک خندیدن و انا درباره با اخم گفت
انا : ایش حالا اومدیم اتاق شما کمی گریه کردیم به شما بر خورده
آلیس: چجوری اتاقمو به گند زدی
ناگهان آلیس و انا خندیدن همچنان تهیونگ و جونکوک میخندیدن یهویی ملکه وارد اتاق شد و لیدیا هم پشته سرش بود ،
سمته آلیس رفت و سیلی محکمی بهش زد شاهزاده جونکوک زود نگاه اش را به ملکه دوخت و با عصبانیت و صدا بلند گفت
جونکوک: معلومه هست چه قلتی میکنید
آلیس دست اش را رو گونه اش گذاشته بود انا زود بلند شد از رو تخت
ملکه : همش تقصیره این بود
جونکوک: اگر معذرت خواهی نکنید ...
ملکه با صدا بلند داد زد
ملکه : اونی که به تهیونگ حمله کرده عتراف کرد گفت آلیس همچین کاری کرده
شاهزاده جونکوک ناگهان سکوت کرد ونگاه اش را به آلیس دوخت با خودش گفت
// چی داره میگه یعنی آلیس همچین کاری کرده چرا آخه چرا باورم نمیشه//
@h41766101
پارت ۷۸
آلیس بعد از پوشیدن لباس هایش سمته سالون رفت همه صبحونه خورده بودن پس زود به سمته اتاق تهیونگ میرفت
در اتاق باز بود وارد اتاق شد و آنا ملکه لیدیا جونکوک راکان ونوس ایستاده بودن آلیس با خودش گفت // بازم دیر کردم //
سمته شاهزاده جونکوک رفت و کنارش ایستاد تهیونگ را دید که چشم هایش را باز کرده بود
تهیونگ : ... ا ... انا .... گریه... نکن
انا که کارش گریه کردن بود گفت
انا .. خیلی .. خیلی ترسیدم..
ملکه : برادر خیلی ترسیدیم
تهیونگ : خواهر چیزی نیست
شاهزاده جونکوک با جدیت گفت
جونکوک: طبیب گفته بود همهتون نرید ولی همه اومدین بریم بیرون
کم کم یکی یکی از اتاق خارج شدن و آلیس شاهزاده جونکوک مانده آن انا هم رو تخت روبه رو تهیونگ نشسته بود و دست اش را گرفته بود
جونکوک: تهیونگ استراحت کن
تهیونگ : چشم
آلیس: زود خوب شدین همسرتون و برادرتان مارو کشت
انا : عه آلیس
آلیس: خوب چیه دورغه بس گریه کردی مغزم خوردی
تهیونگ و جونکوک خندیدن و انا درباره با اخم گفت
انا : ایش حالا اومدیم اتاق شما کمی گریه کردیم به شما بر خورده
آلیس: چجوری اتاقمو به گند زدی
ناگهان آلیس و انا خندیدن همچنان تهیونگ و جونکوک میخندیدن یهویی ملکه وارد اتاق شد و لیدیا هم پشته سرش بود ،
سمته آلیس رفت و سیلی محکمی بهش زد شاهزاده جونکوک زود نگاه اش را به ملکه دوخت و با عصبانیت و صدا بلند گفت
جونکوک: معلومه هست چه قلتی میکنید
آلیس دست اش را رو گونه اش گذاشته بود انا زود بلند شد از رو تخت
ملکه : همش تقصیره این بود
جونکوک: اگر معذرت خواهی نکنید ...
ملکه با صدا بلند داد زد
ملکه : اونی که به تهیونگ حمله کرده عتراف کرد گفت آلیس همچین کاری کرده
شاهزاده جونکوک ناگهان سکوت کرد ونگاه اش را به آلیس دوخت با خودش گفت
// چی داره میگه یعنی آلیس همچین کاری کرده چرا آخه چرا باورم نمیشه//
@h41766101
۲.۷k
۱۵ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.