چند روز بعد
چند روز بعد
ویو کوک
چند روزیه ات و ندیدم و در اتاقش رو قفله جیمین وقتی میپرسه ات کجاست میگم فرستادمش مسافرت نمیدونم تا کی میشه ازش مخفی کرد تصمیم گرفتم امروز برم اتاق ات رفتم و در و باز کردم برگشت دیدم داره گریه میکنه وقتی دید منم پاشد و تعظیم کرد پاش تقریبا خوب شده اما دکتر گفت دیگه مثل قبلا نیست زیاد نمیتونه راه بره دقت کردم دیدم پاهاش و دستاش داره می لرزه
ات :س..سلام ارباب
کوک: تعطیلات خوش میگذره
سریع اومد سمتم و زانو زد
ات :خواهش میکنم ارباب حاضرم هروز کار کنم فقط بزارین بیام بیرون (گریه شدید)
کوک :نه نمیشه .... راستی اینجا چیکارا میکنی من جای تو بودم مرده بودم
ویو ات
ازش متنفرم ....
خیلی پسته .... دکتر گفته پاهام میتونم راه برم اما مثل همیشه نمیشه الا دو بار اومد ملاقاتم از بس ازش سرپیچی کرده بود کل بدنش زخم شلاق بود دیگه تحمل احترام نداشتم مهم نبود کوک منو بکشه
ات: چرا اومدی اینجا الان نباید دنبال
خوش گذرونیت باشی
کوک :من اربابتم میفهمی؟ بعدشم اومدم یکم بهت بخندم شاید بتونی باهام بد حرف بزنی ولی حتی اگه بگم غذا نخور مجبوری نخوری
ات :تو خیلی پستی
کوک میدونم (پوزخند)
ات: دوستامو آزاد کن
کوک: از پیشنهادت خوشم نیومد ... من دیگه باید برم اصلا این زندان بهم خوش نگذشت
ات: برو (جدی عصبی)
ویو ات
اون رفت بعد دو ساعت از بیرون صداهایی میومد رفتم از پنجره نگاه کنم دیدم کوک داره بین ج.ن.د.ه هاش یکی رو انتخاب میکنه که باهاش بخوابه اونا هم داشتن التماس میکردن که با خودشون بخوابه
ایشا :کوک ایندفعه نوبت منههه
آلیا :نه خیرمم مننن
و همینطور بحث بقیه
ویو کوک
چند روزیه ات و ندیدم و در اتاقش رو قفله جیمین وقتی میپرسه ات کجاست میگم فرستادمش مسافرت نمیدونم تا کی میشه ازش مخفی کرد تصمیم گرفتم امروز برم اتاق ات رفتم و در و باز کردم برگشت دیدم داره گریه میکنه وقتی دید منم پاشد و تعظیم کرد پاش تقریبا خوب شده اما دکتر گفت دیگه مثل قبلا نیست زیاد نمیتونه راه بره دقت کردم دیدم پاهاش و دستاش داره می لرزه
ات :س..سلام ارباب
کوک: تعطیلات خوش میگذره
سریع اومد سمتم و زانو زد
ات :خواهش میکنم ارباب حاضرم هروز کار کنم فقط بزارین بیام بیرون (گریه شدید)
کوک :نه نمیشه .... راستی اینجا چیکارا میکنی من جای تو بودم مرده بودم
ویو ات
ازش متنفرم ....
خیلی پسته .... دکتر گفته پاهام میتونم راه برم اما مثل همیشه نمیشه الا دو بار اومد ملاقاتم از بس ازش سرپیچی کرده بود کل بدنش زخم شلاق بود دیگه تحمل احترام نداشتم مهم نبود کوک منو بکشه
ات: چرا اومدی اینجا الان نباید دنبال
خوش گذرونیت باشی
کوک :من اربابتم میفهمی؟ بعدشم اومدم یکم بهت بخندم شاید بتونی باهام بد حرف بزنی ولی حتی اگه بگم غذا نخور مجبوری نخوری
ات :تو خیلی پستی
کوک میدونم (پوزخند)
ات: دوستامو آزاد کن
کوک: از پیشنهادت خوشم نیومد ... من دیگه باید برم اصلا این زندان بهم خوش نگذشت
ات: برو (جدی عصبی)
ویو ات
اون رفت بعد دو ساعت از بیرون صداهایی میومد رفتم از پنجره نگاه کنم دیدم کوک داره بین ج.ن.د.ه هاش یکی رو انتخاب میکنه که باهاش بخوابه اونا هم داشتن التماس میکردن که با خودشون بخوابه
ایشا :کوک ایندفعه نوبت منههه
آلیا :نه خیرمم مننن
و همینطور بحث بقیه
- ۸.۴k
- ۱۱ خرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط