بی اعتماد 11
#بیاعتماد_11
به صندلی تکیه دادم و منتظر موندم تا کسی که میخواد میکاپم درست کنه غذاشو بخوره و برگرده...
با بویی که به بینیم خورد ناخورآگاه بلند شدم و به سمت اتاق استراحتشون رفتم..
جونگ کوک که متوجهم شد گفت:
-کجامیری؟!
+بو..بوی دوکبوکی رو حس نمیکنی؟
کوک که هنگ کرده بود گفت:
-منظورت چیه!؟
ببینم نکنه غذا نخوردی؟
سرمو تکون دادم و همزمان گفتم:
بوی این غذا داره دیوونم میکنه
میشه بگی یکم واسم بیارن🙏
-الان!!
همون لحظه لیا اومد تو و گفت:
مجری تو ترافیک گیر کرده...
تا زمانی که بیاد میتونین استراحت کنین...
رو به کوک گفتم:
+خب الان که زمان بیشتری داریم..
میشه؟؟
-بزار غذا سفار...
+نه نه من فقط همون دوکبوکی رو میخوام...
برگشت و به مردی که کنارش ایستاده بود گفت برن برام بیارن...
لیا اومد کنارم و گفت:
اینجا چخبره؟!
با لبخند گفتم:
به شدت دلم دوکبوکی میخواد..
لیا: مگه غذایی که برات آماده کردمو نخوردی!
مظلوم نگاش کردم و گفتم:
دلم نکشید..
لیا: اوففف از دست تو و اون فسقل...
متوجه نگاهای سنگین کوک شدم و فورا حرفشو قطع کردم:
خب بهتره دیگه بری به کارات برسی..
منظورمو متوجه شد.. باشه ای گفت.. رو به کوک تعظیم کرد و رفت بیرون...
دختری که میکاپم میکرد با لبخند ظرف غذاشو جلوم گذاشت و گفت:
بفرمایید...
انقد خوشحال بودم که خدا میدونه.. انگار کل دنیارو بهم هدیه دادن..
من اصلا به غذا وابسته نیستم.. و اگه کلا در روز یک وعده هم غذا بخورم واسم کافیه..
جالبیش اینه که قبل از بارداریم اصلا دوکبوکی نمیخوردم ولی الان...
قرار بود امروز دیگه نذارم😂😂
به صندلی تکیه دادم و منتظر موندم تا کسی که میخواد میکاپم درست کنه غذاشو بخوره و برگرده...
با بویی که به بینیم خورد ناخورآگاه بلند شدم و به سمت اتاق استراحتشون رفتم..
جونگ کوک که متوجهم شد گفت:
-کجامیری؟!
+بو..بوی دوکبوکی رو حس نمیکنی؟
کوک که هنگ کرده بود گفت:
-منظورت چیه!؟
ببینم نکنه غذا نخوردی؟
سرمو تکون دادم و همزمان گفتم:
بوی این غذا داره دیوونم میکنه
میشه بگی یکم واسم بیارن🙏
-الان!!
همون لحظه لیا اومد تو و گفت:
مجری تو ترافیک گیر کرده...
تا زمانی که بیاد میتونین استراحت کنین...
رو به کوک گفتم:
+خب الان که زمان بیشتری داریم..
میشه؟؟
-بزار غذا سفار...
+نه نه من فقط همون دوکبوکی رو میخوام...
برگشت و به مردی که کنارش ایستاده بود گفت برن برام بیارن...
لیا اومد کنارم و گفت:
اینجا چخبره؟!
با لبخند گفتم:
به شدت دلم دوکبوکی میخواد..
لیا: مگه غذایی که برات آماده کردمو نخوردی!
مظلوم نگاش کردم و گفتم:
دلم نکشید..
لیا: اوففف از دست تو و اون فسقل...
متوجه نگاهای سنگین کوک شدم و فورا حرفشو قطع کردم:
خب بهتره دیگه بری به کارات برسی..
منظورمو متوجه شد.. باشه ای گفت.. رو به کوک تعظیم کرد و رفت بیرون...
دختری که میکاپم میکرد با لبخند ظرف غذاشو جلوم گذاشت و گفت:
بفرمایید...
انقد خوشحال بودم که خدا میدونه.. انگار کل دنیارو بهم هدیه دادن..
من اصلا به غذا وابسته نیستم.. و اگه کلا در روز یک وعده هم غذا بخورم واسم کافیه..
جالبیش اینه که قبل از بارداریم اصلا دوکبوکی نمیخوردم ولی الان...
قرار بود امروز دیگه نذارم😂😂
۵.۱k
۲۴ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.