🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
#خان_زاده
#پارت211
#جلد_دوم
در کمد و باز کردم و لباسامو توی چمدان ریختم حوصله تا کردن و منظم برداشتنش و نداشتم در اتاق باز شد مونسم وارد اتاق شد نگران به سمتم اومد و گفت
_ مامان جایی داریم میریم؟
دستم روی چمدون خشک شد کنارش روی زمین نشستم و محکم بغلش کردم دخترم بی اندازه وابسته پدرش بود و من مجبور بودم اون و از پدرش جدا کنم چون لیاقت دختری مثل مونس و نداشت.
صورتشو بوسیدم و گفتم
داریم میریم سفر عزیزم میریم یه جای دیگه
اما اون نگران و ناراحت پرسید
_ پس بابا هوراچی اونم میاد؟
دوباره گریه هام شروع شد و مونس ترسیده منو محکم تر بغل کرد و گفت
_ مامان چرا که می کنی چیزی شده؟
گریه میکردم به حال خودم به حال دخترم به حال زندگیمون که از هم پاشیده بود اشکامو پاک کردم و گفتم
بابا نمیاد من و تو قراره دیگه از این به بعد دوتایی زندگی کنیم مادر و دختری.
از من فاصله گرفت و گفت
_من نمی خوام من بابامو می خوام می خوام سه نفری زندگی کنیم.
موهاشو دست کشیدم و گفتم بابا رفته به یه مسافرت طولانی معلوم نیست کی برگرده تا وقتی اون برگرده من و تو با هم زندگی میکنیم باشه ؟
دخترمم مثل من ساده بود درست مثل مادرش زود قانع شد و با هم چمدون بستیم و برای رفتن آماده شدیم راحیل که چمدون به دست کنار ما توی پذیرایی ایستاد نگاهی به این خونه جدیدی که فکر میکردم توش به خوشبختی و آرامش میرسم انداختم هیچ جای دنیا برای من آرامش و خوشبختی نبود.
🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
#خان_زاده
#پارت211
#جلد_دوم
در کمد و باز کردم و لباسامو توی چمدان ریختم حوصله تا کردن و منظم برداشتنش و نداشتم در اتاق باز شد مونسم وارد اتاق شد نگران به سمتم اومد و گفت
_ مامان جایی داریم میریم؟
دستم روی چمدون خشک شد کنارش روی زمین نشستم و محکم بغلش کردم دخترم بی اندازه وابسته پدرش بود و من مجبور بودم اون و از پدرش جدا کنم چون لیاقت دختری مثل مونس و نداشت.
صورتشو بوسیدم و گفتم
داریم میریم سفر عزیزم میریم یه جای دیگه
اما اون نگران و ناراحت پرسید
_ پس بابا هوراچی اونم میاد؟
دوباره گریه هام شروع شد و مونس ترسیده منو محکم تر بغل کرد و گفت
_ مامان چرا که می کنی چیزی شده؟
گریه میکردم به حال خودم به حال دخترم به حال زندگیمون که از هم پاشیده بود اشکامو پاک کردم و گفتم
بابا نمیاد من و تو قراره دیگه از این به بعد دوتایی زندگی کنیم مادر و دختری.
از من فاصله گرفت و گفت
_من نمی خوام من بابامو می خوام می خوام سه نفری زندگی کنیم.
موهاشو دست کشیدم و گفتم بابا رفته به یه مسافرت طولانی معلوم نیست کی برگرده تا وقتی اون برگرده من و تو با هم زندگی میکنیم باشه ؟
دخترمم مثل من ساده بود درست مثل مادرش زود قانع شد و با هم چمدون بستیم و برای رفتن آماده شدیم راحیل که چمدون به دست کنار ما توی پذیرایی ایستاد نگاهی به این خونه جدیدی که فکر میکردم توش به خوشبختی و آرامش میرسم انداختم هیچ جای دنیا برای من آرامش و خوشبختی نبود.
🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
۵.۵k
۱۷ تیر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.