بالها ۱۰
بالها ۱۰
#تهیونگ
" جونگ کوک !... زندگیم ! داداشی! "
با خوشحالی اومد سمتم و بالا پایین می پرید!
" تهیونگ ! ت..تو برگشتی ! .. صدات ! اوه خدای من ! خداروشکر دوباره برگشتی پیشم !😭💜 "
زخم شونه ام خوب نشده بود و درد داشت ! رفت برام یه دست کامل لباس آورد! ... لباسا رو کردم تنم و اومد و سرمو خشک کرد !
نشستم کنارش روی میز ناهار خوری !
" تهیونگ خیلی خوشحالم که خوب شدی ! "
" اما جونگ کوک تا وقتی که آب به پاهام نخوره همین طوری ام ! .. چه طوری حموم برم؟! "
" آه... هیونگ نایلون میکنم پات ! 😂💜 .. اما چه طوری تونستی !؟ "
کنار باله دمی یه سوراخ خیلی ریز بود .. تو حواست نبود و برام غذا با چاپستیک اوردی واردش کردم اما خیلی درد داشت انگار زخم میکرد اندام هامو ! "
" تهیونگ خیلی حس بدی بود نه؟ نه حرف میزدی نه راه میرفتی ! "
" میخواستم دیوونه بشم .. نامجون بهم زنگ زد اما نمیتونستم جواب بدم ! ... ای کاش زودتر میومد و اینارو بهم میگفت ! "
" اما هیونگ چه طوری کامل خوب میشی ! .. اگه یه درصد احتمال بدیم پاهات خیس بشن خیلی بد میشه! "
" حالا که راهش رو میدونیم پس مشکلی نیست !... میایی بریم بیرون؟ خسته شدم تو خونه ! "
" باشه ولی هویتمون مخفی باید بکنیم وگرنه گیر میوفتیم ! "
لباس پوشیدیم و رفتیم بیرون رفتیم شهر بازی .. خیلی کیف داد واقعا فکر میکردم دیگه رنگ بیرون رو به چشم نمی بینم! اما هدفش از اینکار چی بود؟ چرا یهو اومد و راه خلاصی رو بهم گفت ؟ ... نکنه بازم نقشه ای داره !؟ .. فکرکردن انرژیمو گرفته بود و واقعا خسته بودم .. برگشتیم خونه ساعت تقریبا سه صبح بود ..
خوابیدیم و صبح بیدار شدیم ..
اه خیلی بو میدادم باید حتما حموم میرفتم .. نایلون کردم پام و محکم از ناحیه مچ بستمش ! .. باید خیلی سریع تموم کنم و زود بیام بیرون .. برای احتیاط یه چاپستیک با خودم بردم... خوشبختانه اتفاقی نیوفتاد .. بیرون اومدم و سرمو خشک کردم... جونگ کوک خواب بود گفتم غذا درست کنم واسه ناهار !...
کاهو هارو شستم و رشته هارو گذاشتم که بپزه !!.. دمپایی پام بود و خیلی راحت بود ... کاهو هایی که شسته بودم رو دسته دسته کردم ...
#جونگکوک
از خواب بیدار شدم .. خیلی خوابیده بودم. وقتی تهیونگ رو کنار خودم ندیدم ترسیدم ... بی اختیار بلند شدم و تا طبقه استخر های پایین رفتم اما نبود .. پس اتفاقی نیفتاده...
رفتم تو آشپزخونه یهو دیدم نشسته و تک داده بود یه کابینت و دستش یانداژ بود. با دیدن من جا خورد و یهو بلند شد و دستشو پشتش قایم کرد.... همزمان بهش نزدیک میشدم اما ازم دور میشد
#تهیونگ
" جونگ کوک !... زندگیم ! داداشی! "
با خوشحالی اومد سمتم و بالا پایین می پرید!
" تهیونگ ! ت..تو برگشتی ! .. صدات ! اوه خدای من ! خداروشکر دوباره برگشتی پیشم !😭💜 "
زخم شونه ام خوب نشده بود و درد داشت ! رفت برام یه دست کامل لباس آورد! ... لباسا رو کردم تنم و اومد و سرمو خشک کرد !
نشستم کنارش روی میز ناهار خوری !
" تهیونگ خیلی خوشحالم که خوب شدی ! "
" اما جونگ کوک تا وقتی که آب به پاهام نخوره همین طوری ام ! .. چه طوری حموم برم؟! "
" آه... هیونگ نایلون میکنم پات ! 😂💜 .. اما چه طوری تونستی !؟ "
کنار باله دمی یه سوراخ خیلی ریز بود .. تو حواست نبود و برام غذا با چاپستیک اوردی واردش کردم اما خیلی درد داشت انگار زخم میکرد اندام هامو ! "
" تهیونگ خیلی حس بدی بود نه؟ نه حرف میزدی نه راه میرفتی ! "
" میخواستم دیوونه بشم .. نامجون بهم زنگ زد اما نمیتونستم جواب بدم ! ... ای کاش زودتر میومد و اینارو بهم میگفت ! "
" اما هیونگ چه طوری کامل خوب میشی ! .. اگه یه درصد احتمال بدیم پاهات خیس بشن خیلی بد میشه! "
" حالا که راهش رو میدونیم پس مشکلی نیست !... میایی بریم بیرون؟ خسته شدم تو خونه ! "
" باشه ولی هویتمون مخفی باید بکنیم وگرنه گیر میوفتیم ! "
لباس پوشیدیم و رفتیم بیرون رفتیم شهر بازی .. خیلی کیف داد واقعا فکر میکردم دیگه رنگ بیرون رو به چشم نمی بینم! اما هدفش از اینکار چی بود؟ چرا یهو اومد و راه خلاصی رو بهم گفت ؟ ... نکنه بازم نقشه ای داره !؟ .. فکرکردن انرژیمو گرفته بود و واقعا خسته بودم .. برگشتیم خونه ساعت تقریبا سه صبح بود ..
خوابیدیم و صبح بیدار شدیم ..
اه خیلی بو میدادم باید حتما حموم میرفتم .. نایلون کردم پام و محکم از ناحیه مچ بستمش ! .. باید خیلی سریع تموم کنم و زود بیام بیرون .. برای احتیاط یه چاپستیک با خودم بردم... خوشبختانه اتفاقی نیوفتاد .. بیرون اومدم و سرمو خشک کردم... جونگ کوک خواب بود گفتم غذا درست کنم واسه ناهار !...
کاهو هارو شستم و رشته هارو گذاشتم که بپزه !!.. دمپایی پام بود و خیلی راحت بود ... کاهو هایی که شسته بودم رو دسته دسته کردم ...
#جونگکوک
از خواب بیدار شدم .. خیلی خوابیده بودم. وقتی تهیونگ رو کنار خودم ندیدم ترسیدم ... بی اختیار بلند شدم و تا طبقه استخر های پایین رفتم اما نبود .. پس اتفاقی نیفتاده...
رفتم تو آشپزخونه یهو دیدم نشسته و تک داده بود یه کابینت و دستش یانداژ بود. با دیدن من جا خورد و یهو بلند شد و دستشو پشتش قایم کرد.... همزمان بهش نزدیک میشدم اما ازم دور میشد
۹.۲k
۰۷ شهریور ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.