بالها ۱۲
بالها ۱۲
#تهیونگ
" اما خواهرش مرده .. خیلی سخته ... فکر کن بعد از اون همه شادی که تو کنسرت ما کرده یهو تصادف کرده خیلی ناراحت کننده اس ! "
" اما تقصیر ما نبوده !! .. نمیدونم این چه منطقیه که داره ؟ فکر میکنه با عذاب دادن ما میتونه روح خواهرش رو آروم بکنه ! "
" امیدوارم خواهرش بیاد بهش بگه که تقصیر ما نبوده ! من واقعا روحمم خبر نداشته!!! "
دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد ... یهو یاد یه چیزی افتادم
" آه تهیونگ بود گفتم ازم وقتی که بال هام بیرون زده عکس بگیر یادته ؟ "
" اوه یادمه خب !؟ "
" نگاه عکس بکن ... وقتی که خوب شدم از خاطراتمون اون بالها پاک شدن توی عکس اثری از بال نیست ! "
" راست میگی! بال ها نیستن ! "
" به خاطر همون من از روش نقاشی کردم و زدم به دیوار اتاق بیا نگاهش بکن ! "
دنبالم اومد و تابلو رو دید
" این نقاشی بال ها هستن ! .. "
" بندازش دور .. چه طور میتونی این خاطرات دردناک رو روی دیوار اتاق بزنی!! "
" نه نمیندازم !! اینا رو که میبینم یاد فداکاری های تو میوفتم که چه قدر مراقبم بودی ! .. هیونگ حالا نوبت منه که مراقبت باشم ! "
" جونگ کوکا... یااا اینطور نباش !... "
زنگ خونه خورد و رفتم پیتزا هارو آوردم ..
" هیونگ بیا غذا بخور "
" ببخش غ... "
" ساکت هیونگ ! دیگه بهش فکر نکن ! "
غذا رو میخوردیم من به نحوه خوردنش توجه میکردم و یه سری افکار درهم توی سرم میومد یهو با صداش به خودم اومدم
" جونگ کوک چیزی شده؟ "
" هیونگ .. حالا که فکر میکنم تو تایپ کردی دستشویی نداشتی درسته؟ .. "
" یااا الان وسط غذا این فکر های چندشی چیه جونگ کوک ؟؟ "
" آه.. ببخش .. هر چی به ذهنم میاد میگم ! "
" نه ... وقتی بهش فکر میکنم خیلی حس بدی پیدا میکنم! .. جونگ ک... "
داشت با نگرانی و استرس حرف میزد. قشنگ میشد از لحنش فهمید اما یهو حرفشو قورت داد و نگفت !
" هیونگ ادامه بده ! "
" نه ولش کن ! .. من بهت اعتماد جونگ کوک ! "
" چ..چی؟.. انقدر اینو نگو !🥺 "
" جونگ کوک ... "
" اگه نتونستم چی !؟ .. انقدر اینو نگو خواهش میکنم!"
" اگه نتونستی!؟... ی..یعنی چی جونگ کوک !؟🥺💔 "
نباید اینو می گفتم... نباید می گفتم!
یهو بلند شد و رفت بیرون از خونه !! با بدو رفتم و جلوش توی حیاط وایستادم !
" اشتباه گفتم ! .. نرو خواهش میکنم خطرناکه ! "
" تو... اصلا میدونی چی گفتی؟... اگه تو نتونی پس من چه غلطی بکنم جونگ کوک !.. باید برم تو دریا زندگی کنم؟ "
" نهههه... اشتباه گفتم .. من حتما درست میکنم این مشکل رو پس برگرد تو !.. خواهش میکنم "
به زور برش گردوندم توی خونه ! سریع رفت خوابید
من چونافکار خیلی پریشون بود رفتم توی حیاط و نشستم روی چمن ها ..
یهو اون دختر اومد سراغم! به سرعت بلند شدم و وایستادم ... میترسیدم ! همیشه سراغ تهیونگ میومد اما این دفعه سراغ من اومد
#تهیونگ
" اما خواهرش مرده .. خیلی سخته ... فکر کن بعد از اون همه شادی که تو کنسرت ما کرده یهو تصادف کرده خیلی ناراحت کننده اس ! "
" اما تقصیر ما نبوده !! .. نمیدونم این چه منطقیه که داره ؟ فکر میکنه با عذاب دادن ما میتونه روح خواهرش رو آروم بکنه ! "
" امیدوارم خواهرش بیاد بهش بگه که تقصیر ما نبوده ! من واقعا روحمم خبر نداشته!!! "
دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد ... یهو یاد یه چیزی افتادم
" آه تهیونگ بود گفتم ازم وقتی که بال هام بیرون زده عکس بگیر یادته ؟ "
" اوه یادمه خب !؟ "
" نگاه عکس بکن ... وقتی که خوب شدم از خاطراتمون اون بالها پاک شدن توی عکس اثری از بال نیست ! "
" راست میگی! بال ها نیستن ! "
" به خاطر همون من از روش نقاشی کردم و زدم به دیوار اتاق بیا نگاهش بکن ! "
دنبالم اومد و تابلو رو دید
" این نقاشی بال ها هستن ! .. "
" بندازش دور .. چه طور میتونی این خاطرات دردناک رو روی دیوار اتاق بزنی!! "
" نه نمیندازم !! اینا رو که میبینم یاد فداکاری های تو میوفتم که چه قدر مراقبم بودی ! .. هیونگ حالا نوبت منه که مراقبت باشم ! "
" جونگ کوکا... یااا اینطور نباش !... "
زنگ خونه خورد و رفتم پیتزا هارو آوردم ..
" هیونگ بیا غذا بخور "
" ببخش غ... "
" ساکت هیونگ ! دیگه بهش فکر نکن ! "
غذا رو میخوردیم من به نحوه خوردنش توجه میکردم و یه سری افکار درهم توی سرم میومد یهو با صداش به خودم اومدم
" جونگ کوک چیزی شده؟ "
" هیونگ .. حالا که فکر میکنم تو تایپ کردی دستشویی نداشتی درسته؟ .. "
" یااا الان وسط غذا این فکر های چندشی چیه جونگ کوک ؟؟ "
" آه.. ببخش .. هر چی به ذهنم میاد میگم ! "
" نه ... وقتی بهش فکر میکنم خیلی حس بدی پیدا میکنم! .. جونگ ک... "
داشت با نگرانی و استرس حرف میزد. قشنگ میشد از لحنش فهمید اما یهو حرفشو قورت داد و نگفت !
" هیونگ ادامه بده ! "
" نه ولش کن ! .. من بهت اعتماد جونگ کوک ! "
" چ..چی؟.. انقدر اینو نگو !🥺 "
" جونگ کوک ... "
" اگه نتونستم چی !؟ .. انقدر اینو نگو خواهش میکنم!"
" اگه نتونستی!؟... ی..یعنی چی جونگ کوک !؟🥺💔 "
نباید اینو می گفتم... نباید می گفتم!
یهو بلند شد و رفت بیرون از خونه !! با بدو رفتم و جلوش توی حیاط وایستادم !
" اشتباه گفتم ! .. نرو خواهش میکنم خطرناکه ! "
" تو... اصلا میدونی چی گفتی؟... اگه تو نتونی پس من چه غلطی بکنم جونگ کوک !.. باید برم تو دریا زندگی کنم؟ "
" نهههه... اشتباه گفتم .. من حتما درست میکنم این مشکل رو پس برگرد تو !.. خواهش میکنم "
به زور برش گردوندم توی خونه ! سریع رفت خوابید
من چونافکار خیلی پریشون بود رفتم توی حیاط و نشستم روی چمن ها ..
یهو اون دختر اومد سراغم! به سرعت بلند شدم و وایستادم ... میترسیدم ! همیشه سراغ تهیونگ میومد اما این دفعه سراغ من اومد
۱۶.۷k
۰۷ شهریور ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.