• Wild rose cabaret •
• Wild rose cabaret •
#part53
#paniz
خنده ای کرد
رضا:باشه
کمی دور شد ولی بازم اونقدر فاصله نگرفت ممکن بود عاشقش بشم
ممکن بود دوسش داشته باشم نمیدونم
انگار امشب قرار نبود تموم بشه
و فردا بشه پشت کردم بهش و از پشت بهم نزدیک شد دستش رو گذاشت رو بازوم
رضا:چیشد
دستش رو گذاشتم سرم تا نوازش کنه
پانیذ: نوازش کن تا خابم بگیره
دستش رو لای موهام کرد
مث قبلا بزور خودمو میون مامانم و بابام جا میکردم
تا بابام موهام رو نوازش کنه بچه اخر بودم به قول بابام ته تغاری بودم کسی نمیتونست مخالفت کنه
ولی الان یکی رو داشتم تا اخرم عمرم میتونست موهام رو نوازش کنه
انقدر غرق فکر و خیال بودم که نفهمیدم کی خابیدم
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
دیانا با ارسلان خدافزی کرد رفتیم خونه
چمدونم گذاشتم جلو در که دیانا مستقیم رفت اتاق
باید باهاش حرف میزدم پس از این قرار رفتم یه دوشی گرفتم اومدم و یه چای گرم گذاشتم
هوا نزدیک بهار بود و الان چای گرم میچسبید سینی چوبی رو اماده کردم و کلی تنقلات گذاشتم کنار چای
تقه ای به در اتاقش زدم و وارد شدم
لباساش رو داشت جمع میکرد
سینی رو گذاشتم رو میز روبروی کاناپه
پنجره رو باز کرد تا اتاق هواش عوض بشه
نشستم رو کاناپه
پانیذ:ابجی جون بیا میخام باهات حرف بزنم
دیانا:درباره ی چی انوقت
پانیذ: خودت میدونی درباره چی بیا دیگه
لباس رو با حرص انداخت رو تخت نشست رو کاناپه
دیانا:چیه پانیذ چی میگی
به معنای واقعی اونجا کم مونده بود اشکام بریزن خب مگه چیکار کردم
پانیذ:انگار نمیشع باهات حرف زد من میرم (بغض )
خواستم بلند شم که جلومو گرف
دیانا:باشه معذرت میخام بیا بشین
نشستم کنارش
دیانا:از اول بگو برام
موندم چی بگم ولی خب از اونجایی که رضا فکر همه جاش رو کرده بود کل راه برام توضیح داد
پانیذ: رفتنی که میخاستیم بریم ازم تعریف میکرد و اینا یکم راجب خودش و خانوادش کن بعد از چند روز که رفتیم مهمونی بهم اعتراف کرد خب منم چون یه حسایی بهش داشتم منم بهش اعتراف کردم که صبحش ازم خاستگاری کرد منم قبول کردم
دیانا:پس چرا ما چیزی نفهمیدیم
پانیذ:منم میخاستم بگم بهت ولی بعد اینکه اومدیم ولی اخر دووم نیاوردم بهت گفتم
دیانا:هتل
پانیذ:وای دیا یعنی انقدر کص*مغزم من حواسم بود بعدشم بی عضو جونم خیلی شعور داره حالا از مارمولک تو چخبر
دیانا که چشاش 4 تا شده بود خنده ای کردم
پانیذ:منظورم ارسلان بود دیگه
اخمی کرد
دیانا:بی شعور باش عشقم کجاش مارمولکه
خندم نگه داشتم
پانیذ:اره بابا
دیانا:پانیذ نزار نیشگونت بگیرم
دستم گذاشتم رو بازوم هنوز درد میکرد
پانیذ:ارع والا قبل از اینکه او بی عضو کبودم کنه تو کبودم کردی.......
#panleo
#mehrshad
#ardiya
#پانلئو
#محراشاد
#اردیا.
#part53
#paniz
خنده ای کرد
رضا:باشه
کمی دور شد ولی بازم اونقدر فاصله نگرفت ممکن بود عاشقش بشم
ممکن بود دوسش داشته باشم نمیدونم
انگار امشب قرار نبود تموم بشه
و فردا بشه پشت کردم بهش و از پشت بهم نزدیک شد دستش رو گذاشت رو بازوم
رضا:چیشد
دستش رو گذاشتم سرم تا نوازش کنه
پانیذ: نوازش کن تا خابم بگیره
دستش رو لای موهام کرد
مث قبلا بزور خودمو میون مامانم و بابام جا میکردم
تا بابام موهام رو نوازش کنه بچه اخر بودم به قول بابام ته تغاری بودم کسی نمیتونست مخالفت کنه
ولی الان یکی رو داشتم تا اخرم عمرم میتونست موهام رو نوازش کنه
انقدر غرق فکر و خیال بودم که نفهمیدم کی خابیدم
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
دیانا با ارسلان خدافزی کرد رفتیم خونه
چمدونم گذاشتم جلو در که دیانا مستقیم رفت اتاق
باید باهاش حرف میزدم پس از این قرار رفتم یه دوشی گرفتم اومدم و یه چای گرم گذاشتم
هوا نزدیک بهار بود و الان چای گرم میچسبید سینی چوبی رو اماده کردم و کلی تنقلات گذاشتم کنار چای
تقه ای به در اتاقش زدم و وارد شدم
لباساش رو داشت جمع میکرد
سینی رو گذاشتم رو میز روبروی کاناپه
پنجره رو باز کرد تا اتاق هواش عوض بشه
نشستم رو کاناپه
پانیذ:ابجی جون بیا میخام باهات حرف بزنم
دیانا:درباره ی چی انوقت
پانیذ: خودت میدونی درباره چی بیا دیگه
لباس رو با حرص انداخت رو تخت نشست رو کاناپه
دیانا:چیه پانیذ چی میگی
به معنای واقعی اونجا کم مونده بود اشکام بریزن خب مگه چیکار کردم
پانیذ:انگار نمیشع باهات حرف زد من میرم (بغض )
خواستم بلند شم که جلومو گرف
دیانا:باشه معذرت میخام بیا بشین
نشستم کنارش
دیانا:از اول بگو برام
موندم چی بگم ولی خب از اونجایی که رضا فکر همه جاش رو کرده بود کل راه برام توضیح داد
پانیذ: رفتنی که میخاستیم بریم ازم تعریف میکرد و اینا یکم راجب خودش و خانوادش کن بعد از چند روز که رفتیم مهمونی بهم اعتراف کرد خب منم چون یه حسایی بهش داشتم منم بهش اعتراف کردم که صبحش ازم خاستگاری کرد منم قبول کردم
دیانا:پس چرا ما چیزی نفهمیدیم
پانیذ:منم میخاستم بگم بهت ولی بعد اینکه اومدیم ولی اخر دووم نیاوردم بهت گفتم
دیانا:هتل
پانیذ:وای دیا یعنی انقدر کص*مغزم من حواسم بود بعدشم بی عضو جونم خیلی شعور داره حالا از مارمولک تو چخبر
دیانا که چشاش 4 تا شده بود خنده ای کردم
پانیذ:منظورم ارسلان بود دیگه
اخمی کرد
دیانا:بی شعور باش عشقم کجاش مارمولکه
خندم نگه داشتم
پانیذ:اره بابا
دیانا:پانیذ نزار نیشگونت بگیرم
دستم گذاشتم رو بازوم هنوز درد میکرد
پانیذ:ارع والا قبل از اینکه او بی عضو کبودم کنه تو کبودم کردی.......
#panleo
#mehrshad
#ardiya
#پانلئو
#محراشاد
#اردیا.
۱۲.۹k
۲۲ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.