دلبر کوچولو
دلبر کوچولو
• #پارت۷۳
#دیانا
بعد از کلی تأکید کردن و توضیح دادن بلاخره راضی شد و رفت.
پوفی کشیدم و زیر لب گفتم:
_خدا به من صبر بده، به این دیلاق عقل مرسی...
صبح که وقت نشد حموم کنم ولی الان حموم نکنم نمیشه
غیر از اتاقی که واسه من بود سه تا در دیگه هم بود، همشون رو یکی یکی باز کردم...
اولی یه اتاق ساده مشکی بود که از قاب عکسی که بالای تختش بود فهمیدم اتاق ارسلانه، دومی دستشویی بود، و بلاخره در سومی حموم بود.
بعد از یک حموم کامل که حسابی خودم رو گربه شور کرده بودم با پوشیدن حوله تنپوش از حموم خارج شدم.
وارد اتاق خودم شدم و یه تونیک تقریباً بلند تا روی زانو بنفش رنگ با ساپورت پوشیدم !
سرسری موهام و شونه کردم و محکم بالا سرم بستم.
وارد آشپزخونه شدم و متفکر در یخچال رو باز کردم.
چی درست کنم حالا؟
نچی کردم و در یخچال رو بستم، با هزار زور و زحمت از تو کابینت برنج پیدا کردم.
و سه تا استکان به قابلمه ریختم و بعد از انجام عملیات لازم گذاشتم تا خوب پخته بشه...
واسه خورشتم یه بسته گوشت مرغ برداشتم و مشغول پختنش شدم؛
خسته از آشپزخونه خارج شدم و نگاهی به ساعت انداختم، ساعت یازده رسیده بودیم و الان ساعت نزدیکای یک بود.
با صدای تیکی که نشون از اومدن ارسلان میداد به سمت در ورودی حرکت کردم، با دیدن چهره خسته و توهمش ابروهام بالا پرید.
_سلام خسته نباشی.
مرسی ای زمزمه کرد و بعد از دادن کتش به دستم رفت!
• #پارت۷۳
#دیانا
بعد از کلی تأکید کردن و توضیح دادن بلاخره راضی شد و رفت.
پوفی کشیدم و زیر لب گفتم:
_خدا به من صبر بده، به این دیلاق عقل مرسی...
صبح که وقت نشد حموم کنم ولی الان حموم نکنم نمیشه
غیر از اتاقی که واسه من بود سه تا در دیگه هم بود، همشون رو یکی یکی باز کردم...
اولی یه اتاق ساده مشکی بود که از قاب عکسی که بالای تختش بود فهمیدم اتاق ارسلانه، دومی دستشویی بود، و بلاخره در سومی حموم بود.
بعد از یک حموم کامل که حسابی خودم رو گربه شور کرده بودم با پوشیدن حوله تنپوش از حموم خارج شدم.
وارد اتاق خودم شدم و یه تونیک تقریباً بلند تا روی زانو بنفش رنگ با ساپورت پوشیدم !
سرسری موهام و شونه کردم و محکم بالا سرم بستم.
وارد آشپزخونه شدم و متفکر در یخچال رو باز کردم.
چی درست کنم حالا؟
نچی کردم و در یخچال رو بستم، با هزار زور و زحمت از تو کابینت برنج پیدا کردم.
و سه تا استکان به قابلمه ریختم و بعد از انجام عملیات لازم گذاشتم تا خوب پخته بشه...
واسه خورشتم یه بسته گوشت مرغ برداشتم و مشغول پختنش شدم؛
خسته از آشپزخونه خارج شدم و نگاهی به ساعت انداختم، ساعت یازده رسیده بودیم و الان ساعت نزدیکای یک بود.
با صدای تیکی که نشون از اومدن ارسلان میداد به سمت در ورودی حرکت کردم، با دیدن چهره خسته و توهمش ابروهام بالا پرید.
_سلام خسته نباشی.
مرسی ای زمزمه کرد و بعد از دادن کتش به دستم رفت!
۴.۳k
۰۵ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.