🍃زندگی متفاوت
🌚فصل دوم
پارت اخر
چند سال بعد
#paniz
مهشاد:نگاشون کنین
از دریای زیبا چشم برداشتم و به پسرا چشم دوختم و لبخندی زدم سه تاشونم خوشحال و سرگرم بچهاشون بودن
پانیذ:بغلی هر کدومشون دوتا بچه انداختیم
دخترا خندیدن
دیانا:اره نگفتی مهشاد چند ماهشه
مهشاد:2 ماهشه
رایان ، دانیال ، دینا و ماهی بزرگ شده بودن و پری کوچولومونم 3 سالش بود و با بچه ی2 ماهی مهشاد
واقعا چقد زود گذشت زندگی تا چشم بهم زدی بچهات بزرگ شدن
پانیذ:ماعم بریم پیششون دیگه چیه اینجانشستیم
دخترا سری تکون دادن و به هم به طرفشون رفتیم
کنار رضا وایستادم که پری بدو بدو اومد خودشو پرت کرد تو بغلم بوسه به لپش زدم
محراب:نظرتون چیه بریم اب بازی
دانیال :هورااا بریممم
خنده ای کردیم که با بچها رفتیم کنار دریا زیاد نرفتیم و اول هاش وایستادیم
گوشیم رو داوردم از جیبم
یکم ازشون فاصله گرفتم گوشی رو بر دوربین دست جمعی تنظیم کردم
با دستم گوشی رو گرفتم بالا
و با یکیشون دست رایان رو گرفتم
رضا هم پری رو گرفت بغلش
پانیذ:همگی اینجا رو نگا کنینن
و با هم شمارش معکوس رو شمردیم
همه :1 2 3 4 5 ...
و عکس به یاد ماندنی گرفتیم شد و این عکس رو ثبت کردیم در این روز و ساعت
بچها سرگرم شن بازی شدن و ما هم یکم قدم زدیم هر کی باعشقش
ولی از بچها دورتر نشستیم و به دریا نگاه کردیم موج های بزرگ و کوچیکی بود
سرم گذاشتم رو شونه ی رضا
زندگی خیلی متفاوتی داشتم اصن کلا سرنوشتم با اتفاق تغییر کرده بود و این زندگی برام رقم زده بود
رضا:میدونستی خیلی خوشحالم که دارمت
چشم دوختم بهش که اون زل زد بهم و ادامه داد
رضا:واقعا روزی خداروشکر میکنم هستی و خواهی بود برام جالبه که یه دختر کلا زندگیم و شخصیتم تغییر داده و شد زندگیم این من عاشقتم خیلیم دوست دارم تو چرا انقدر مهربونی هوم که دوتا بچه انداختی بغلم مهربون
با جمله اخرش لبخندی زدم و دستش رو گرفتم و با شصتم نوازشش کردم
پانیذ:من مهربونم ولی توام یه جاهایی چیزای جدیدی بهم یاد دادی تونستم یکم سرسخت و قوی باشم مرد من
سرم و رو نزدیک کردم و لبام رو گذاشتم رو لباش و بوسه ی محکمی زدم :)
▪ پایان زندگی متفاوت ▪
•تو بغضی از مواقعه عاشق شدن یکی از بهترین لحظات زندگیتِ ولی به شرط اینکه مواظبش باشی
پارت اخر
چند سال بعد
#paniz
مهشاد:نگاشون کنین
از دریای زیبا چشم برداشتم و به پسرا چشم دوختم و لبخندی زدم سه تاشونم خوشحال و سرگرم بچهاشون بودن
پانیذ:بغلی هر کدومشون دوتا بچه انداختیم
دخترا خندیدن
دیانا:اره نگفتی مهشاد چند ماهشه
مهشاد:2 ماهشه
رایان ، دانیال ، دینا و ماهی بزرگ شده بودن و پری کوچولومونم 3 سالش بود و با بچه ی2 ماهی مهشاد
واقعا چقد زود گذشت زندگی تا چشم بهم زدی بچهات بزرگ شدن
پانیذ:ماعم بریم پیششون دیگه چیه اینجانشستیم
دخترا سری تکون دادن و به هم به طرفشون رفتیم
کنار رضا وایستادم که پری بدو بدو اومد خودشو پرت کرد تو بغلم بوسه به لپش زدم
محراب:نظرتون چیه بریم اب بازی
دانیال :هورااا بریممم
خنده ای کردیم که با بچها رفتیم کنار دریا زیاد نرفتیم و اول هاش وایستادیم
گوشیم رو داوردم از جیبم
یکم ازشون فاصله گرفتم گوشی رو بر دوربین دست جمعی تنظیم کردم
با دستم گوشی رو گرفتم بالا
و با یکیشون دست رایان رو گرفتم
رضا هم پری رو گرفت بغلش
پانیذ:همگی اینجا رو نگا کنینن
و با هم شمارش معکوس رو شمردیم
همه :1 2 3 4 5 ...
و عکس به یاد ماندنی گرفتیم شد و این عکس رو ثبت کردیم در این روز و ساعت
بچها سرگرم شن بازی شدن و ما هم یکم قدم زدیم هر کی باعشقش
ولی از بچها دورتر نشستیم و به دریا نگاه کردیم موج های بزرگ و کوچیکی بود
سرم گذاشتم رو شونه ی رضا
زندگی خیلی متفاوتی داشتم اصن کلا سرنوشتم با اتفاق تغییر کرده بود و این زندگی برام رقم زده بود
رضا:میدونستی خیلی خوشحالم که دارمت
چشم دوختم بهش که اون زل زد بهم و ادامه داد
رضا:واقعا روزی خداروشکر میکنم هستی و خواهی بود برام جالبه که یه دختر کلا زندگیم و شخصیتم تغییر داده و شد زندگیم این من عاشقتم خیلیم دوست دارم تو چرا انقدر مهربونی هوم که دوتا بچه انداختی بغلم مهربون
با جمله اخرش لبخندی زدم و دستش رو گرفتم و با شصتم نوازشش کردم
پانیذ:من مهربونم ولی توام یه جاهایی چیزای جدیدی بهم یاد دادی تونستم یکم سرسخت و قوی باشم مرد من
سرم و رو نزدیک کردم و لبام رو گذاشتم رو لباش و بوسه ی محکمی زدم :)
▪ پایان زندگی متفاوت ▪
•تو بغضی از مواقعه عاشق شدن یکی از بهترین لحظات زندگیتِ ولی به شرط اینکه مواظبش باشی
- ۱۲.۰k
- ۱۶ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط