شهریار

شهریار

همه دور میز شام جمع بودن منم به جمعشون اضافه شدم که همون لحظه متوجه شدم کوثر جلوم نشسته
خودمو با اطرافیانم مشغول نشون دادم تا فک نکنه بخاطر اون اینجا نشستم

همینطور که با یکی از دوستای پدرم حرف میزدم متوجه محسن شدم که کنار کوثر نشسته و داره بهش تیکه میندازه

اخمی کردم جوری که قشنگ واضح بود غیرتی
شدم
نمیدونم چرا برای دختری که ازش بدم میومد غیرتی شدم

بعد از شام رفتم دنبال محسن و یه جا تنها گیرش اوردم و یقش و گرفتم گفتم:

به به آقا محسن


محسن: بعد از شام از صندلیم بلندشدم و تشکر کردم
رفتم سمت بیرون و خواستم برم توی باغ تا بقیه هم بیان که یهو یکی دستمو گرفت و رو به دیوار هلم داد
دیدم که شهریار هست
محسن: شهریار؟
محسن: تو از جون من چی میخوای؟

شهریار: همون جونت و میخوام

محسن: بیخیال شهریار حوصله مسخره بازیاتو ندارم ولم کن داداش کلی کار دارم

شهریار: مگه تو چیکار داری پس فطرت می‌خوای بری بچسبی به زید بقیه

#رمان
#عاشقانه
#فالو
#حمایت
#مافیایی
#مافیا
#اصمات
دیدگاه ها (۱)

#پارت_86آقای مافیا ♟🎲_ پس که هیچی هااا..... پس بیخیال مدارک...

#پارت_87 آقای مافیا ♟#فردا در حال تماشای تلویزیون بودم که گو...

#پارت_85آقای مافیا ♟🎲از این مطمئن بودم که خاله قرار نیست به ...

مرضیه نگاه بدی به سارا انداختهه هه ههخوب خانم شما با هم خوش ...

رمان جونکوک ( عمارت ارباب )

# اسیر _ ارباب PART _ 2 لئونارد: از حموم اومدم بیرون و سمت ک...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط