۱۷۱
#۱۷۱
حس میکردم َج ِو بینمون متفاوت تر از گذشته اس!
یه جوریه..
یه جوری که نمیتونم درکش کنم!
برای همین سریع جواب دادم
_ نه برگردیم بهتره..
راهنما زد و به سمت عمارت پدرش رفتیم!
با ورود دوتاییمون داخل سالن مامانش جلوی پاهامون بلند شد ..
اومد جلو و اول منو بعدم امیر رو بغل کرد..
با بابا هم احوال پرسی ای کردیم..
مامان بردمون سمت آشپزخونه و پرسید
_ شام که نخوردید؟
امیر زودتر جواب داد
_ نه مامان اگه شام هست میشه بگی میز و بچینن؟ آرشیدا خیلی راه رفته مطمعنا گرسنه اس.
عصبی شدم..
به اون ربطی نداشت که نگران گرسنگی من میشد!
به اون ربطی نداشت ..
نداشت
نداشت
نداشت..
دلم میخواست سرش فریاد بزنم که به تو ربطی ندارههههه ولی تحمل کردم...
با خودکشی ای که توی پرونده ام داشتم نمیخواستم مامان باباش فکر کنن عروسشون دیوونه شده !
تا آخِر صرف شام حس خفقان داشتم..
از توجه های زیرپوستی امیر کالفه بودم!
لیوان آب برام میزاشت..
توی بشقابم گوش ِت اضافه میزاشت..
و ..
نفهمیدم چجوری شام خوردیمو چجوری توی گپ زدن مامان بابا شرکت کردم..
با عذرخواهی ای سریع رفتم طبقه ی باال روی تخت نشستمو منتظره امیر شدم!
حتی لباسامم عوض نکردم!
ِ من رفت سمت کمدش تا لباس عوض کنه
چند دقیقه بعد امیر اومد داخل و بی توجه به حالت تدافعی ..
بلند شدمو پشتش ایستادم
یکی زدم روی شونه اش
_ شازده یه لحظه برگرد
حس میکردم َج ِو بینمون متفاوت تر از گذشته اس!
یه جوریه..
یه جوری که نمیتونم درکش کنم!
برای همین سریع جواب دادم
_ نه برگردیم بهتره..
راهنما زد و به سمت عمارت پدرش رفتیم!
با ورود دوتاییمون داخل سالن مامانش جلوی پاهامون بلند شد ..
اومد جلو و اول منو بعدم امیر رو بغل کرد..
با بابا هم احوال پرسی ای کردیم..
مامان بردمون سمت آشپزخونه و پرسید
_ شام که نخوردید؟
امیر زودتر جواب داد
_ نه مامان اگه شام هست میشه بگی میز و بچینن؟ آرشیدا خیلی راه رفته مطمعنا گرسنه اس.
عصبی شدم..
به اون ربطی نداشت که نگران گرسنگی من میشد!
به اون ربطی نداشت ..
نداشت
نداشت
نداشت..
دلم میخواست سرش فریاد بزنم که به تو ربطی ندارههههه ولی تحمل کردم...
با خودکشی ای که توی پرونده ام داشتم نمیخواستم مامان باباش فکر کنن عروسشون دیوونه شده !
تا آخِر صرف شام حس خفقان داشتم..
از توجه های زیرپوستی امیر کالفه بودم!
لیوان آب برام میزاشت..
توی بشقابم گوش ِت اضافه میزاشت..
و ..
نفهمیدم چجوری شام خوردیمو چجوری توی گپ زدن مامان بابا شرکت کردم..
با عذرخواهی ای سریع رفتم طبقه ی باال روی تخت نشستمو منتظره امیر شدم!
حتی لباسامم عوض نکردم!
ِ من رفت سمت کمدش تا لباس عوض کنه
چند دقیقه بعد امیر اومد داخل و بی توجه به حالت تدافعی ..
بلند شدمو پشتش ایستادم
یکی زدم روی شونه اش
_ شازده یه لحظه برگرد
۹.۶k
۲۰ اسفند ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.