part 25
part 25
ات : تهیونگ میشه بیاییمیخوام باهات حرف بزنم
تهیونگ به ات نزدیک شد و کنارش ایستاد چند دقیقه درسکوت توی چشم های هم خیره بودن که تهیونگ این سکوت رو شکست
تهیونگ: ات بخاطر امروز معذرت میخوام میدونم زیاده روی کردم
ات با اين حرف تهیونگ شکه شد اصلا فکرشو نمیکرد که اون پسر مغرور
پرو ازش معذرت خواهی کنه ات دیگه مطمئن شد که تصمیمش درسته
ات : ما با اینکه نمیخواستیم ازدواج کردیم
الان یا باید این ازدواج رو هرچه زودتر تموم کنیم که با مخالفت خانواده
هامون مواجه میشم
یا اینکه سعی کنیم به هم اعتماد کنیم این بستگی به تصمیم ما داره
تهیونگ چند دقیقه توی سکوت به ات خیره شده بود که چطور اون دوختر
حاضر جواب الان داره انقدر عاقلانه حرف میزنه واسش سوال بود اما بیشتر به این فکر میکرد که جواب ات رو چی بده يعنى قبول کنه یا نه
سوالات زیاد توی ذهنش بود اما بیخیال همه شد و تصميم خودشو گرفت
تهیونگ : چرا یهو نظرت عوض شد نکنه عاشقم شدی
ات : میشه جدیدباشی دارم باهات حرف میزنم
تهیونگ: من جدی ام
ات : اصلا اشتباه کردم خواستم باهات حرف بزنم اصلا فراموشش کن
ات داشت میرفت که با حرف تهیونگ سر جاش وایستاده
تهیونگ: باشه
ات: باید بهم اعتماد کنی نه اینکه مثل امروز بدون اینکه ازم بپرسی چی شده سرم داد بزنی یا حتا دست روم بلند کنی ( جدی سرد)
تهیونگ
ات
بعد از زدن حرف هاش رفت روی تخت دراز کشید منم رفتم سمت حمام دوش گرفتم وقتی از حمام اومدم بیرون ات انگار خوابش بردی بود بعد از پوشیدن لباسم پوشیدم روی تخت با فاصله کنار ات دراز کشیدم
داشتم به صورتش نگاه میکردم
صورتش بینقص بود بدونه هیچ عیبی چشماش بینیش لباش اون خیلی
خوشگله ولی با حرفای که امشب زد واقعا تعجب کردم يعني واقعا راست میگه باید بهش اعتماد کنم توی همین فکر ها بودم که خوابم برد
ادامه دارد >>>>>>>>>
لایک فراموش نشه خوشگلا 😉
💜💜💜💜
💜💜💜
💜💜
💜
ات : تهیونگ میشه بیاییمیخوام باهات حرف بزنم
تهیونگ به ات نزدیک شد و کنارش ایستاد چند دقیقه درسکوت توی چشم های هم خیره بودن که تهیونگ این سکوت رو شکست
تهیونگ: ات بخاطر امروز معذرت میخوام میدونم زیاده روی کردم
ات با اين حرف تهیونگ شکه شد اصلا فکرشو نمیکرد که اون پسر مغرور
پرو ازش معذرت خواهی کنه ات دیگه مطمئن شد که تصمیمش درسته
ات : ما با اینکه نمیخواستیم ازدواج کردیم
الان یا باید این ازدواج رو هرچه زودتر تموم کنیم که با مخالفت خانواده
هامون مواجه میشم
یا اینکه سعی کنیم به هم اعتماد کنیم این بستگی به تصمیم ما داره
تهیونگ چند دقیقه توی سکوت به ات خیره شده بود که چطور اون دوختر
حاضر جواب الان داره انقدر عاقلانه حرف میزنه واسش سوال بود اما بیشتر به این فکر میکرد که جواب ات رو چی بده يعنى قبول کنه یا نه
سوالات زیاد توی ذهنش بود اما بیخیال همه شد و تصميم خودشو گرفت
تهیونگ : چرا یهو نظرت عوض شد نکنه عاشقم شدی
ات : میشه جدیدباشی دارم باهات حرف میزنم
تهیونگ: من جدی ام
ات : اصلا اشتباه کردم خواستم باهات حرف بزنم اصلا فراموشش کن
ات داشت میرفت که با حرف تهیونگ سر جاش وایستاده
تهیونگ: باشه
ات: باید بهم اعتماد کنی نه اینکه مثل امروز بدون اینکه ازم بپرسی چی شده سرم داد بزنی یا حتا دست روم بلند کنی ( جدی سرد)
تهیونگ
ات
بعد از زدن حرف هاش رفت روی تخت دراز کشید منم رفتم سمت حمام دوش گرفتم وقتی از حمام اومدم بیرون ات انگار خوابش بردی بود بعد از پوشیدن لباسم پوشیدم روی تخت با فاصله کنار ات دراز کشیدم
داشتم به صورتش نگاه میکردم
صورتش بینقص بود بدونه هیچ عیبی چشماش بینیش لباش اون خیلی
خوشگله ولی با حرفای که امشب زد واقعا تعجب کردم يعني واقعا راست میگه باید بهش اعتماد کنم توی همین فکر ها بودم که خوابم برد
ادامه دارد >>>>>>>>>
لایک فراموش نشه خوشگلا 😉
💜💜💜💜
💜💜💜
💜💜
💜
۶.۲k
۲۵ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.