part 24
part 24
ات
تا شب از اوتاقم بیرون نرفتم یونها برام فقد یونها برام شام آورد
من هیچ میلی به خوردن غذا نداشتم فقد به حرفای یونها فکر میکردم
من باید یه کاری بکونم بلند شدم و از اوتاق رفتم بیرون چون دیروقت
بود انگار همه خوابیده بودن رفتم سمت بالکن عمارت تا یکم هوا بخرم
از صبح توی اوتاق بودم تا به در بالکن نزدیک شدم یه صدای شنیدم انگار
دونفر داشتن حرف میزدن یکمرفتم جلو که دیدم یونا و رونا دارن حرف
میزنن
رونا: فکر نکنم بخواد که ما کاری انجام بدیم دوختره احمق خودشو
از چشم تهیونگ میندازه( با نیشخند)
یونا: نباید اون دوختره رو دست کم بگیریم دیدی یک روزه خودشو چطور
توی دل پدر مادر جا کرد باید خیلی مراقبش باشی من اجازه نمیدم جایگاه که من چند ساله دارم سعی میکنم بع دست بیارم یه روزه بدم به اون دوختره
رونا : درسته میونگ که سرش توی کار خودش و یونها هم که معلومه اصلا
توی فاز اين جور چیزها نیست فقد میمونه اون دوختره
ات وقتی حرف های شنید متوجه شد که اونا توی غذا دیشب نمک ریخته بودن و الانم دارن یه نقشه دیگه میکشن یعنی اون باید زود این ازدواج
رو تموم میگرد یا باید میموند و فرار نمیکرد میجنگید اما به چه دلیلی
خودشم نمیدونس که چرا حس میکنه باید بمونه و بجنگه بعد از شنیدن
حرف های اونا مطمئن شد که تصمیمی که گرفته بهترین تصمیمه دوباره به سمت اوتاقش رفت و وارد اوتاق شد با خودش فکر کرد که حتما باید با تهیونگ حرف بزنه
تهیونگ
وقتی صبح مادر اون حرف هارو خیلی از دست ات عصبانی شدم بعد از حرف زدن باهاش عصبانیت بیشتر شد اشتباه کرده زبون درازی هم میکنه
منم توی عصبانیت یک سیلی زدم توی صورتش و از اوتاق اومدم بیرون
رو بستم و پشت در منتظر موندم اما هیچ صدای ازش شنیده نمیشم
اول خواستم برم توی اوتاق ببینم که چیزی شده اما پشیمون شدم و به
یونها گفتم که بره پیشش
تا دیر وقت توی شرکت بودم و ذهنم همش درگیر ات بود که خوبه یانه
دیگه کارم تموم شد و برگشتم خونه و وارد عمارت شدم به سمت اوتاق
رفتم وارد اوتاق شدم دیدم ات نزدیک پنجره وایستاده تا منو دید گفت
ات : تهیونگ میشه بیایی میخوام باهات حرف بزنم
ادامه دارد >>>>>>>>
لایک فراموش نشه خوشگلا 💜
ات
تا شب از اوتاقم بیرون نرفتم یونها برام فقد یونها برام شام آورد
من هیچ میلی به خوردن غذا نداشتم فقد به حرفای یونها فکر میکردم
من باید یه کاری بکونم بلند شدم و از اوتاق رفتم بیرون چون دیروقت
بود انگار همه خوابیده بودن رفتم سمت بالکن عمارت تا یکم هوا بخرم
از صبح توی اوتاق بودم تا به در بالکن نزدیک شدم یه صدای شنیدم انگار
دونفر داشتن حرف میزدن یکمرفتم جلو که دیدم یونا و رونا دارن حرف
میزنن
رونا: فکر نکنم بخواد که ما کاری انجام بدیم دوختره احمق خودشو
از چشم تهیونگ میندازه( با نیشخند)
یونا: نباید اون دوختره رو دست کم بگیریم دیدی یک روزه خودشو چطور
توی دل پدر مادر جا کرد باید خیلی مراقبش باشی من اجازه نمیدم جایگاه که من چند ساله دارم سعی میکنم بع دست بیارم یه روزه بدم به اون دوختره
رونا : درسته میونگ که سرش توی کار خودش و یونها هم که معلومه اصلا
توی فاز اين جور چیزها نیست فقد میمونه اون دوختره
ات وقتی حرف های شنید متوجه شد که اونا توی غذا دیشب نمک ریخته بودن و الانم دارن یه نقشه دیگه میکشن یعنی اون باید زود این ازدواج
رو تموم میگرد یا باید میموند و فرار نمیکرد میجنگید اما به چه دلیلی
خودشم نمیدونس که چرا حس میکنه باید بمونه و بجنگه بعد از شنیدن
حرف های اونا مطمئن شد که تصمیمی که گرفته بهترین تصمیمه دوباره به سمت اوتاقش رفت و وارد اوتاق شد با خودش فکر کرد که حتما باید با تهیونگ حرف بزنه
تهیونگ
وقتی صبح مادر اون حرف هارو خیلی از دست ات عصبانی شدم بعد از حرف زدن باهاش عصبانیت بیشتر شد اشتباه کرده زبون درازی هم میکنه
منم توی عصبانیت یک سیلی زدم توی صورتش و از اوتاق اومدم بیرون
رو بستم و پشت در منتظر موندم اما هیچ صدای ازش شنیده نمیشم
اول خواستم برم توی اوتاق ببینم که چیزی شده اما پشیمون شدم و به
یونها گفتم که بره پیشش
تا دیر وقت توی شرکت بودم و ذهنم همش درگیر ات بود که خوبه یانه
دیگه کارم تموم شد و برگشتم خونه و وارد عمارت شدم به سمت اوتاق
رفتم وارد اوتاق شدم دیدم ات نزدیک پنجره وایستاده تا منو دید گفت
ات : تهیونگ میشه بیایی میخوام باهات حرف بزنم
ادامه دارد >>>>>>>>
لایک فراموش نشه خوشگلا 💜
۳.۳k
۲۵ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.