درخواستی کوک پارت آخر
درخواستی کوک پارت آخر
وقتی دوست صمیمی بودین ولی...
ات
تو راه بودم داشتم میرفتم خونه که یهو یه ون اومد جلوم دوتا مرد هیکلی ازش پیاده شدن
دست منو گرفتم داشتن به زور میبردن داخل ون
ات.هی چیکار میکنین ولم کنین تروخودا
داشتم التماس میکردم ولم کنن که یکیشون دستمال گرفت جلو دهنم
کم کم هیچی نفهمیدمو چشام سیاهی رفت
چشمامو باز کردم
تو یه اتاق مشکی که پر از وسایل شکنجه بود بودم
دستامو با زنجیر به صندلی بسته بودن
ات.کمک یکی کمک کنه کسی اینجا نیست؟
داشتم داد میزدم که یهو در باز شد
یه مرد قد بلند با لباس مشکی اومد تو
چهرشو ندیدم چون سرش پایین بود
اومد دور تا دورم چرخید
مرد.بلاخره همو ملاقات کردیم کوچولو
ات.تو کی هستی؟
اومد جلوم وایساد سرشو اُورد بالا
چهرش یکم برام آشنا بود
وایسا ببینم خودش بود
ات.ک کوک خودتی؟
کوک.اره خودمم
ات.تو منو اُوردی اینجا؟
کوک.اره خودم اُوردمت اینجا
ات.میشه لطفاً دستامو باز کنی چرا منو زندانی کردی
کوک.چون باید تاوان پس بدی
ات.مگه من چیکار کردم؟
کوک.تو کاری نکردی اما بابات
۱۲سال پیشو فراموش کردی؟
درست تو یه همچین روزایی بود که بابات بابای منو کشت،اون موقع بود که به خودم قول دادم باید یه روزی انتقام بابامو پس بگیرم
بلاخره اون روز رسید
ات.کوک لطفاً باهام کاری نداشته باش بزار برم
کوک.کجا بری کوچولو تازه اومدی به این زودی میخای بری
ات.مگه خودت قول ندادی که تا آخر عمر عاشق هم بمونیم؟پس چیشد؟(گریه)
کوک.اون مال گذشته بود کیم ات(داد)
اما الان ازت متنفرم،تا وقتی انتقام بابامو نگیرم ولت نمیکنم
ات
یه شلاق برداشت شروع کرد به زدن من اینقدر منو زد که خودشم خسته شده بود
یه چاقو برداشت اومد سمتم
ات.ک کوک می..خای چیکار..کنی؟
کوک.واضح نیست؟
میخام به زندگیت خاتمه بدم
ات.تروخودا نکن هرکاری بگی انجام میدم
کوک.مگه با انجام دادن کاری که تو میخای برام بکنی بابام زنده میشه؟
ادمین.کوک رفت سمت ات
چاقو رو گرفت بالا بعد محکم فرو کرد توی قلبش
کوک احساس آرامش میکرد
بلاخره تونسته بود بعد از۱۲سال انتقام باباشو بگیره
پایان
هعیی میدونم توقع نداشتین آخرش اینطوری شه
ولی خب درخواستی بود دیگه چیکار کنم😐
وقتی دوست صمیمی بودین ولی...
ات
تو راه بودم داشتم میرفتم خونه که یهو یه ون اومد جلوم دوتا مرد هیکلی ازش پیاده شدن
دست منو گرفتم داشتن به زور میبردن داخل ون
ات.هی چیکار میکنین ولم کنین تروخودا
داشتم التماس میکردم ولم کنن که یکیشون دستمال گرفت جلو دهنم
کم کم هیچی نفهمیدمو چشام سیاهی رفت
چشمامو باز کردم
تو یه اتاق مشکی که پر از وسایل شکنجه بود بودم
دستامو با زنجیر به صندلی بسته بودن
ات.کمک یکی کمک کنه کسی اینجا نیست؟
داشتم داد میزدم که یهو در باز شد
یه مرد قد بلند با لباس مشکی اومد تو
چهرشو ندیدم چون سرش پایین بود
اومد دور تا دورم چرخید
مرد.بلاخره همو ملاقات کردیم کوچولو
ات.تو کی هستی؟
اومد جلوم وایساد سرشو اُورد بالا
چهرش یکم برام آشنا بود
وایسا ببینم خودش بود
ات.ک کوک خودتی؟
کوک.اره خودمم
ات.تو منو اُوردی اینجا؟
کوک.اره خودم اُوردمت اینجا
ات.میشه لطفاً دستامو باز کنی چرا منو زندانی کردی
کوک.چون باید تاوان پس بدی
ات.مگه من چیکار کردم؟
کوک.تو کاری نکردی اما بابات
۱۲سال پیشو فراموش کردی؟
درست تو یه همچین روزایی بود که بابات بابای منو کشت،اون موقع بود که به خودم قول دادم باید یه روزی انتقام بابامو پس بگیرم
بلاخره اون روز رسید
ات.کوک لطفاً باهام کاری نداشته باش بزار برم
کوک.کجا بری کوچولو تازه اومدی به این زودی میخای بری
ات.مگه خودت قول ندادی که تا آخر عمر عاشق هم بمونیم؟پس چیشد؟(گریه)
کوک.اون مال گذشته بود کیم ات(داد)
اما الان ازت متنفرم،تا وقتی انتقام بابامو نگیرم ولت نمیکنم
ات
یه شلاق برداشت شروع کرد به زدن من اینقدر منو زد که خودشم خسته شده بود
یه چاقو برداشت اومد سمتم
ات.ک کوک می..خای چیکار..کنی؟
کوک.واضح نیست؟
میخام به زندگیت خاتمه بدم
ات.تروخودا نکن هرکاری بگی انجام میدم
کوک.مگه با انجام دادن کاری که تو میخای برام بکنی بابام زنده میشه؟
ادمین.کوک رفت سمت ات
چاقو رو گرفت بالا بعد محکم فرو کرد توی قلبش
کوک احساس آرامش میکرد
بلاخره تونسته بود بعد از۱۲سال انتقام باباشو بگیره
پایان
هعیی میدونم توقع نداشتین آخرش اینطوری شه
ولی خب درخواستی بود دیگه چیکار کنم😐
۱۷.۰k
۰۵ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.