امتحان زندگی
《 امتحان زندگی 》
فصل 2 ) p⁵³
وارد کافه شد و به سمته فردی که روی میز کنار پنجره نشست بود و از پنجره به بیرون نگاه میکرد رفت
ا،ت : سلام پرفسور هونگ
دایون نگاهش رو از پنجره گرفت و به صورت بی جون اون دختر نگاه کرد و به صندلی رو به روش اشاره کرد تا بشینه
خستگی و غم رو میشد توی صورتش اون دختر دید دایون بعد از مکث کوتاهی شروع به حرف زدن کرد
دایون : حالت چطوره
ا،ت : فکر کنم خودتو حدس بزنید که حالم تعریفی نداره چرا گفتین بیام اینجا پشت تلفن گفتین مسئله ای مهمیه
دایون آرنج هاش روی میز گذاشت و انگشت هاش توی هم گره زد
دایون : پس میرم اصل مطلب از سونگ کانگ شنیدم که حاملهای
ببین دخترم تو هنوز خیلی جوونی و میتونی زندگیه طولانی پیش روته
پس به نفعت که اون بچه رو سقط کنی شاید برات سخت باشه ولی زمان همه چیزی رو حا میکنه
ا،ت که تاحالا سرش پایین بود با این حرف سرش رو بلند کرد و با چشمای گرد شد اش به دایون نگاه میکرد
سعی میکرد کلمه رو کنار هم بزار و جوابش رو بده توی سیاه چاله افکارش غرق بود
یه آدم تا چه حد میتونه ظالم باشه که حتا به یه جنین کوچک رحم نمیکنه تمام عصبانیت اش رو توی چشمای ریخت و با شتاب از روی میز بلند شد که باعث اوفتادن صندلی روی زمین شد و با صدای بلند گفت
ا،ت : دلیلی اینکه من الان زندم و اینجا نشستم همين بچه ست
مگه شما کی هستین که برای بچه من تصمیم میگیرین دیگه هیچ وقت حتا سر راهم قرار نگیرین
کیفش رو از روی میز برداشت و به عصبانیت از کافه خارج شد
هونگ دایون اصلا آدمی که نشون میداد نبود و این رو اون دختر هم متوجه شد
زندگی سختی ها زیادی به اون دختر تحمیل کرده و دقیقه وقتی احساس میکرد خوشبخته و دنیایی زیبایی که با عشقش ساخته بود نابود شد و هیچ دلیلی برای ادامه دادن نداشت و حالا باید بخاطر بچه اش سر پا میماند
و میدونست که چه سختی های قرار بود توی این راه بکشه اما هیچ کدومش اهمیتی نداشت تنها چیزی که براش مهم بود محافظت از بچه اش
بود..........
فصل 2 ) p⁵³
وارد کافه شد و به سمته فردی که روی میز کنار پنجره نشست بود و از پنجره به بیرون نگاه میکرد رفت
ا،ت : سلام پرفسور هونگ
دایون نگاهش رو از پنجره گرفت و به صورت بی جون اون دختر نگاه کرد و به صندلی رو به روش اشاره کرد تا بشینه
خستگی و غم رو میشد توی صورتش اون دختر دید دایون بعد از مکث کوتاهی شروع به حرف زدن کرد
دایون : حالت چطوره
ا،ت : فکر کنم خودتو حدس بزنید که حالم تعریفی نداره چرا گفتین بیام اینجا پشت تلفن گفتین مسئله ای مهمیه
دایون آرنج هاش روی میز گذاشت و انگشت هاش توی هم گره زد
دایون : پس میرم اصل مطلب از سونگ کانگ شنیدم که حاملهای
ببین دخترم تو هنوز خیلی جوونی و میتونی زندگیه طولانی پیش روته
پس به نفعت که اون بچه رو سقط کنی شاید برات سخت باشه ولی زمان همه چیزی رو حا میکنه
ا،ت که تاحالا سرش پایین بود با این حرف سرش رو بلند کرد و با چشمای گرد شد اش به دایون نگاه میکرد
سعی میکرد کلمه رو کنار هم بزار و جوابش رو بده توی سیاه چاله افکارش غرق بود
یه آدم تا چه حد میتونه ظالم باشه که حتا به یه جنین کوچک رحم نمیکنه تمام عصبانیت اش رو توی چشمای ریخت و با شتاب از روی میز بلند شد که باعث اوفتادن صندلی روی زمین شد و با صدای بلند گفت
ا،ت : دلیلی اینکه من الان زندم و اینجا نشستم همين بچه ست
مگه شما کی هستین که برای بچه من تصمیم میگیرین دیگه هیچ وقت حتا سر راهم قرار نگیرین
کیفش رو از روی میز برداشت و به عصبانیت از کافه خارج شد
هونگ دایون اصلا آدمی که نشون میداد نبود و این رو اون دختر هم متوجه شد
زندگی سختی ها زیادی به اون دختر تحمیل کرده و دقیقه وقتی احساس میکرد خوشبخته و دنیایی زیبایی که با عشقش ساخته بود نابود شد و هیچ دلیلی برای ادامه دادن نداشت و حالا باید بخاطر بچه اش سر پا میماند
و میدونست که چه سختی های قرار بود توی این راه بکشه اما هیچ کدومش اهمیتی نداشت تنها چیزی که براش مهم بود محافظت از بچه اش
بود..........
- ۱۰.۵k
- ۲۱ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط