ظهور ازدواج
ظهور ازدواج )
( فصل سوم ) پارت ۴۲۸
احساس درد تمام قلب و وجودم رو پر کرده بود به طوریکه هيچ جاي سالمي رو تو وجودم احساس نمیکردم تماماً خرد شده بودم اونم زیر پاهاي جيمین. اما... خوب میشدم فقط یه نگاه پر محبت و یا خنده جیمی کافي بود تا از نو ساخته بشم و این خيلي دردناك و تلخه..من بهش گره خوردم..
به مردي که میره.. اخ..صداي زنگ در اومد. شاید جیمینه شاید پشیمون شده و.. از فکر اینکه جیمز باشه یه شوق عجيبي تو وجودم نقش بست و دویدم سمت ایفون همه ذوقم با دیدن تصویر کور شد ولي.. به یه دوست نیاز داشتم لبخند باريکي زدم.. آنالی بود. نفسم رو بیرون دادم و به زور در رو باز کردم و بعد در بالا رو باز کردم و رفتم ابي به دست و روم زدم تا شاید عادي تر به نظر برسم. اما واقعا سخت بود. شب بدي بود..
دست به صورتم کشیدم و برگشتم جلوي در و نفس عميق کشیدم
آنالی با لبخند مهربونی از اسانسور بیرون اومد. به زور لبخند زدم و گفتم سلام..خوش اومدي.. اما انگار فهمید حالم خوب نیست.
لبخندش شل شد و مهربون گفت: عزیزم... الا .. خوبی؟ و اومد جلو و بغلم کرد و با محبت گفت:میخواستم بهت سري بزنم..چيزي شده؟
چشمامو بستم و پردرد گفتم الا : خيلي کار خوبي کردي
که اومدي.. اخ.. صدام خيلي بد ميلرزيد.. لعنتي.. وقتی دلت شکسته خود دار بودن کار سختیه.. خودمو عقب کشیدم و با محبت گفتم بیا تو عزیزم.. نگران اومد تو و گرفته گفت: همه چی مرتبه؟
سر تکون دادم. نشست رو مبل متفکر گفت: با جیمین چطور؟
کنارش نشستم و گرفته گفتم چی بگم.. یه روز خوب..یه روز بد.. يه روز عالي.. هر روز پر از سردرگمي و درد و بلاتکليفي.. دقیق نگام کرد و گفت :چشمات سرخه..چيزي شده؟
با بغض گفتم الا : یه کم..بحثمون شد..
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :الان زد بیرون.. دلسوزانه گفت: همه چیز درست میشه...باور کن هر زندگي بالا و پایین داره هه... زندگي...
اینکاري که ما داریم میکنیم زندگیه؟ من اونو ازار میدم. اون منو..
هر دو داریم همدیگه رو آزار میدیم. دیگه قلبي نمونده..رهنوز خنجر تحقیر و دردش توي قلبم بود.. تلخ گفتم الا : فک نکنم هیچی درست شه آنالی من. اشک تو چشمام جمع شد و درمونده گفتم: خسته شدم.. تند گفت
آنالی: نباید بشي..الا تو عشق خستگي معنايي نداره
اشکم جاري شد و تند زل زدم تو چشمام.
لبخند مهربوني بهم زد و گفت: نگو عاشقش نیستی..چون چشمات داره داد میزنه
چه بده که نمیتونم بپوشونمش داغون چشمامو بستم. مهربون
گفت :الا..تو باید قوي باشي..بايد بجنگي..
تلخ گفتم الا : براي چي بجنگم؟
آنالی : براي چيزي که حقته.. شوهرت...
پوزخند زدم و لرزون گفتم الا : شوهر؟ شوهري که منو تولید مثلش میبینه؟
دستگاه ازش
( فصل سوم ) پارت ۴۲۸
احساس درد تمام قلب و وجودم رو پر کرده بود به طوریکه هيچ جاي سالمي رو تو وجودم احساس نمیکردم تماماً خرد شده بودم اونم زیر پاهاي جيمین. اما... خوب میشدم فقط یه نگاه پر محبت و یا خنده جیمی کافي بود تا از نو ساخته بشم و این خيلي دردناك و تلخه..من بهش گره خوردم..
به مردي که میره.. اخ..صداي زنگ در اومد. شاید جیمینه شاید پشیمون شده و.. از فکر اینکه جیمز باشه یه شوق عجيبي تو وجودم نقش بست و دویدم سمت ایفون همه ذوقم با دیدن تصویر کور شد ولي.. به یه دوست نیاز داشتم لبخند باريکي زدم.. آنالی بود. نفسم رو بیرون دادم و به زور در رو باز کردم و بعد در بالا رو باز کردم و رفتم ابي به دست و روم زدم تا شاید عادي تر به نظر برسم. اما واقعا سخت بود. شب بدي بود..
دست به صورتم کشیدم و برگشتم جلوي در و نفس عميق کشیدم
آنالی با لبخند مهربونی از اسانسور بیرون اومد. به زور لبخند زدم و گفتم سلام..خوش اومدي.. اما انگار فهمید حالم خوب نیست.
لبخندش شل شد و مهربون گفت: عزیزم... الا .. خوبی؟ و اومد جلو و بغلم کرد و با محبت گفت:میخواستم بهت سري بزنم..چيزي شده؟
چشمامو بستم و پردرد گفتم الا : خيلي کار خوبي کردي
که اومدي.. اخ.. صدام خيلي بد ميلرزيد.. لعنتي.. وقتی دلت شکسته خود دار بودن کار سختیه.. خودمو عقب کشیدم و با محبت گفتم بیا تو عزیزم.. نگران اومد تو و گرفته گفت: همه چی مرتبه؟
سر تکون دادم. نشست رو مبل متفکر گفت: با جیمین چطور؟
کنارش نشستم و گرفته گفتم چی بگم.. یه روز خوب..یه روز بد.. يه روز عالي.. هر روز پر از سردرگمي و درد و بلاتکليفي.. دقیق نگام کرد و گفت :چشمات سرخه..چيزي شده؟
با بغض گفتم الا : یه کم..بحثمون شد..
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :الان زد بیرون.. دلسوزانه گفت: همه چیز درست میشه...باور کن هر زندگي بالا و پایین داره هه... زندگي...
اینکاري که ما داریم میکنیم زندگیه؟ من اونو ازار میدم. اون منو..
هر دو داریم همدیگه رو آزار میدیم. دیگه قلبي نمونده..رهنوز خنجر تحقیر و دردش توي قلبم بود.. تلخ گفتم الا : فک نکنم هیچی درست شه آنالی من. اشک تو چشمام جمع شد و درمونده گفتم: خسته شدم.. تند گفت
آنالی: نباید بشي..الا تو عشق خستگي معنايي نداره
اشکم جاري شد و تند زل زدم تو چشمام.
لبخند مهربوني بهم زد و گفت: نگو عاشقش نیستی..چون چشمات داره داد میزنه
چه بده که نمیتونم بپوشونمش داغون چشمامو بستم. مهربون
گفت :الا..تو باید قوي باشي..بايد بجنگي..
تلخ گفتم الا : براي چي بجنگم؟
آنالی : براي چيزي که حقته.. شوهرت...
پوزخند زدم و لرزون گفتم الا : شوهر؟ شوهري که منو تولید مثلش میبینه؟
دستگاه ازش
- ۵.۹k
- ۱۲ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط