دلبر کوچولو
دلبر کوچولو
• #پارت_55 •
دقیقهای نگذشته بود که در با صدای بدی به دیوار برخورد کرد و مهگل و چهارچوب در ظاهر شد.
بدون اینکه چشمام و باز کنم گفتم:
_بهت یاد ندادن قبل از وارد شدن باید در بزنی؟
دیانا همچنان داشت ماساژ میداد.
صدای مهگل همراه با من من بلند شد:
_آ..آخه یه کار فوری باهات داشتم
میدونستم تنها هدفش اون لحظه دور کردن دیانا از من بود، پس بدون اینکه به خودم زحمت بدم بلند بشم گفتم:
_کارتو بگو.
_باید تنها باشیم
نیشخندی رو لبم نشست که متاسفانه چون پشتم بهش بود ندید، کی میخواست از این خواب خرگوشی در بیاد؟ چی با خودش فکر کرده بود که حرفش برام پشیزی ارزش داره؟
با کلافگی پوفی کشیدم و گفتم:
_نیازی به تنها شدن نیس، کارتو میگی یا نه؟
_اممم میخواستم بگم که...
مکثی کرد که برگشتم و خونسرد نگاه خیرهام رو بهش دوختم، از نگاهم بیشتر دستپاچه شد .
گیج و هول شده نگاهش رو چرخوند تو اتاق، معلوم بود حرفی واسه گفتن نداره و حسابی تو هچل افتاده !
_اهاااا میخواستم بگم صبح وقت آزاد داشتی بهم اسب سواری یاد بدی.
با تفریح نگاهی به سرتاپاش انداختم و روم و برگردوندم سمت دیانا که دیدم لباش و بهم چفت کرده و به زور خودش و نگه داشته نزنه زیر خنده...
گلوم و صاف کردم تا اثری از خنده تو صدام نباشه و گفتم:
_اها، این بود کار فوریت؟
هول شده گفت:
_آره خب گفتم شاید بعداً یادم بره...
سری به معنای فهمیدن تکون دادم و بیتوجه به حضورش به شکم خوابیدم.
دیانا هم بلافاصله دست به کار شد
مهگل هم دیگه دلیلی واسه موندن تو اتاق نداشت، با صدای گرفتهای گفت:
_خب منم برم دیگه، پایین میبینمت.
و بدون اینکه منتظر جوابی از من باشه از اتاق خارج شد و در رو محکم بهم کوبید.
به محظ بسته شدن در دیانا پقی زد زیر خنده، میون خنده به زور با نفس نفس گفت:
_و...وای عالی بود.
چپ چپی نگاهش کردم که سریع خودش رو جمع و جور کرد.
• #پارت_55 •
دقیقهای نگذشته بود که در با صدای بدی به دیوار برخورد کرد و مهگل و چهارچوب در ظاهر شد.
بدون اینکه چشمام و باز کنم گفتم:
_بهت یاد ندادن قبل از وارد شدن باید در بزنی؟
دیانا همچنان داشت ماساژ میداد.
صدای مهگل همراه با من من بلند شد:
_آ..آخه یه کار فوری باهات داشتم
میدونستم تنها هدفش اون لحظه دور کردن دیانا از من بود، پس بدون اینکه به خودم زحمت بدم بلند بشم گفتم:
_کارتو بگو.
_باید تنها باشیم
نیشخندی رو لبم نشست که متاسفانه چون پشتم بهش بود ندید، کی میخواست از این خواب خرگوشی در بیاد؟ چی با خودش فکر کرده بود که حرفش برام پشیزی ارزش داره؟
با کلافگی پوفی کشیدم و گفتم:
_نیازی به تنها شدن نیس، کارتو میگی یا نه؟
_اممم میخواستم بگم که...
مکثی کرد که برگشتم و خونسرد نگاه خیرهام رو بهش دوختم، از نگاهم بیشتر دستپاچه شد .
گیج و هول شده نگاهش رو چرخوند تو اتاق، معلوم بود حرفی واسه گفتن نداره و حسابی تو هچل افتاده !
_اهاااا میخواستم بگم صبح وقت آزاد داشتی بهم اسب سواری یاد بدی.
با تفریح نگاهی به سرتاپاش انداختم و روم و برگردوندم سمت دیانا که دیدم لباش و بهم چفت کرده و به زور خودش و نگه داشته نزنه زیر خنده...
گلوم و صاف کردم تا اثری از خنده تو صدام نباشه و گفتم:
_اها، این بود کار فوریت؟
هول شده گفت:
_آره خب گفتم شاید بعداً یادم بره...
سری به معنای فهمیدن تکون دادم و بیتوجه به حضورش به شکم خوابیدم.
دیانا هم بلافاصله دست به کار شد
مهگل هم دیگه دلیلی واسه موندن تو اتاق نداشت، با صدای گرفتهای گفت:
_خب منم برم دیگه، پایین میبینمت.
و بدون اینکه منتظر جوابی از من باشه از اتاق خارج شد و در رو محکم بهم کوبید.
به محظ بسته شدن در دیانا پقی زد زیر خنده، میون خنده به زور با نفس نفس گفت:
_و...وای عالی بود.
چپ چپی نگاهش کردم که سریع خودش رو جمع و جور کرد.
۳.۵k
۰۲ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.