عشق ویرانگر پارت۴۶
جین:خوب اینجوری یکم امید زنده بودن ات هست ولی اگه نفرستیش دیگه امیدی میست بزار خودش تصمیم بگیره
جین صدام زد و گفت برم پیشش رفتم بالا دلشوره عجیبی گرفته بودم رقتم تو اتاق کار تهیونگ که دیدم تهیونگ سیگارشو روشن کرده و از عصبانیت سرخ شده بود رفتم تو استرس داشتم دستام میلرزید اروم نشستم که جین شروع کرد
جین:خوب زن داداش خوبی داداش که اذیتت نکرده
از خنده جین یکم استرسم کم شد ولی با دیدن ظاهر تهیونگ هی استرسم بیشتر میشد
مرسی ولی میشه بگی چه خبر
به تهیونگ اشاره کردم که لبخند زد
جین:اینو ولش کن هی تهیونگ ببین دختر بیچاره استرس گرفته اینجوری براش خوب نیست ها
تهیونگ بهم نگاه کرد و لبخندی اروم و محو زد
_هیچی نیست نگران نباش فقط یکم اعصابم بهم ریخته
جین:خوب حالا حالت بهتر شد
از اطمینانی که تهیونگ بهم داد استرسم کم شد و سرمو تکون دادم
جین:خوب زن داداش امروز اون مهلتی که تهیونگ ازت خوابت
تموم شد و قراره همه چیز بفهمی ولی باید ارامش خودتو حفظ کنی
سرمو تکون دادم تهیونگ عصبی بهش نگاه کرد
_الان نه جین
جین داد زد که ترسیدم :پس کی وقتشه اشکال نداره از بالا دستور رسید که مشکلی نداره
تهیونگ سرشو انداخت پایین و نفسشو داد بیرون
جین:خوب زن داداش هیچی نیست این فقط داره بزرگش میکنه...
تهیونگ:خودم میگم
جین:باشه
_:ببین ات حدود پنج سال پیش بابام به طور ناگهانی خواست که رئیس یکی از شرکتاش بشم بابام از کار من خبر نداشت فکر میکرد مثل بقیه فقط تو شرکت خودش کار میکنم ولی خوب این کار کردن منم همش نقشه بود من ماموریت داشتم بابام دستگیر کنم
هنگ کردم تهیونگ پلیسه؟
_اره من پلیسم ولی از نوع مخفیش اولش سخت بود که بابای خودمو دستگیر منم ولی خوب اون از بچگی عشقی به پای منو مامانم نریخت که بخوام حس پسر پدریم زیاد باشه ما الان دنبال هدف اصلیشیم تا وقتی که چند ماه پیش گفت که باید ازدواج کنم و منم ناچار تورو انتخاب کردم چون کم خطری همه ویز طبق روالش بود تا وقتی که دیشب بابام گفت دیگه داره کارم با تو تموم میشه و این یعنی زنگ خطر برای تو این یعنی مراقبت از تو باید چند برابر باشه و جین میگه بهتره که خودت بدونی ولی اینو بدون تا وقتی که بچه بدنیا نیاد هیچ کاری نمیکنه اینو مطمئنیم ولی احتیاط شرط عقله
بهت زده بهشون خیر شدم تهیونگ که دید هضم این ماجرا ها برام سخته اومد کنارم و سرمو بغل کرد
_هیچی نیست ما هستیم مطمئن باش
کوک میدونه
_اره ولی تا یه جاهایی تو هم در باره این مسئله هیچ جا حرفی نزن
از یه چیزی خوشحال شدم تهیونگ خلافکار نیست و فقط داره کارشو میکنه
یونا اینجا چیکارس
_اون برای نفوذ بیشتر تو کارای باباس و اینکه بابا مجبورم کرد راستی از اون پسره دیشب فاصله بگیر احتمالا اونم از ادمای بابا
...
جین صدام زد و گفت برم پیشش رفتم بالا دلشوره عجیبی گرفته بودم رقتم تو اتاق کار تهیونگ که دیدم تهیونگ سیگارشو روشن کرده و از عصبانیت سرخ شده بود رفتم تو استرس داشتم دستام میلرزید اروم نشستم که جین شروع کرد
جین:خوب زن داداش خوبی داداش که اذیتت نکرده
از خنده جین یکم استرسم کم شد ولی با دیدن ظاهر تهیونگ هی استرسم بیشتر میشد
مرسی ولی میشه بگی چه خبر
به تهیونگ اشاره کردم که لبخند زد
جین:اینو ولش کن هی تهیونگ ببین دختر بیچاره استرس گرفته اینجوری براش خوب نیست ها
تهیونگ بهم نگاه کرد و لبخندی اروم و محو زد
_هیچی نیست نگران نباش فقط یکم اعصابم بهم ریخته
جین:خوب حالا حالت بهتر شد
از اطمینانی که تهیونگ بهم داد استرسم کم شد و سرمو تکون دادم
جین:خوب زن داداش امروز اون مهلتی که تهیونگ ازت خوابت
تموم شد و قراره همه چیز بفهمی ولی باید ارامش خودتو حفظ کنی
سرمو تکون دادم تهیونگ عصبی بهش نگاه کرد
_الان نه جین
جین داد زد که ترسیدم :پس کی وقتشه اشکال نداره از بالا دستور رسید که مشکلی نداره
تهیونگ سرشو انداخت پایین و نفسشو داد بیرون
جین:خوب زن داداش هیچی نیست این فقط داره بزرگش میکنه...
تهیونگ:خودم میگم
جین:باشه
_:ببین ات حدود پنج سال پیش بابام به طور ناگهانی خواست که رئیس یکی از شرکتاش بشم بابام از کار من خبر نداشت فکر میکرد مثل بقیه فقط تو شرکت خودش کار میکنم ولی خوب این کار کردن منم همش نقشه بود من ماموریت داشتم بابام دستگیر کنم
هنگ کردم تهیونگ پلیسه؟
_اره من پلیسم ولی از نوع مخفیش اولش سخت بود که بابای خودمو دستگیر منم ولی خوب اون از بچگی عشقی به پای منو مامانم نریخت که بخوام حس پسر پدریم زیاد باشه ما الان دنبال هدف اصلیشیم تا وقتی که چند ماه پیش گفت که باید ازدواج کنم و منم ناچار تورو انتخاب کردم چون کم خطری همه ویز طبق روالش بود تا وقتی که دیشب بابام گفت دیگه داره کارم با تو تموم میشه و این یعنی زنگ خطر برای تو این یعنی مراقبت از تو باید چند برابر باشه و جین میگه بهتره که خودت بدونی ولی اینو بدون تا وقتی که بچه بدنیا نیاد هیچ کاری نمیکنه اینو مطمئنیم ولی احتیاط شرط عقله
بهت زده بهشون خیر شدم تهیونگ که دید هضم این ماجرا ها برام سخته اومد کنارم و سرمو بغل کرد
_هیچی نیست ما هستیم مطمئن باش
کوک میدونه
_اره ولی تا یه جاهایی تو هم در باره این مسئله هیچ جا حرفی نزن
از یه چیزی خوشحال شدم تهیونگ خلافکار نیست و فقط داره کارشو میکنه
یونا اینجا چیکارس
_اون برای نفوذ بیشتر تو کارای باباس و اینکه بابا مجبورم کرد راستی از اون پسره دیشب فاصله بگیر احتمالا اونم از ادمای بابا
...
۹.۶k
۰۸ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.