امتحان زندگی
《 امتحان زندگی 》
فصل 2 ) p⁷¹
تهیونگ : خیلی متاسفم ولی زندگی ادامه داره مطمئنم بچت برای داشتن مادری مثل تو به خودش افتخار میکنه
ا،ت سرش رو بلند کرد و با چشمای نم دارش به تهیونگ نگاه کرد بعضی وقتا خیلی رک حرفش رو میزد ولی این باعث ناراحتی اون دختر نمیشد چون حقیقت بود
انتظار داشت حرف که همه بهش میگفت رو اون پسر هم بهش بگه ولی اون فرق داشت برعکس همه که بهش میگفتن
( زمان همه چی رو حل میکنه )
اون با این حرفش سعی میکرد بهش دل گرمی بده اشک هاش رو پاک کرد و لبخند غمگینی زد
ا،ت : میدونی کدوم جمله رو توی این مدت بیشتر شنیدم ؟
زمان همه چیو رو حل میکنه ولی فقد یه جمله درسته
اینجوری هم نیست که زمان خودش همه چیو حل کنه این خودت هستی که تحمل میکنی و...روی پای خودت می ایستی تا وقتی که......نسبت به درد بی حس میشی
تک تک جملات اون دختر بخاطر غم و خستگی زیاد بود
تهیونگ با دقت به حرفاش گوش میداد با هر جمله اون دختر احساس میکرد قلب اش تیر میکشه اما چرا شاید چون هر کی این چهره معصوم و غم زده رو میدید همین احساس رو میکرد یا شایدم دلیل دیگه داشت
ا،ت دستاش روی میز گذاشت تا با استفاده از میز بلند بشه و بدون این نگاهی به چهره تهیونگ بندازه گفت
ا،ت : من میرم بخوابم شب بخیر
تهیونگ بدون هیچ حرفی فقد به تکون سرش اکتفا کرد
......................
.....این تلسکوپ میخواهی چیکار
..... میخوام امشل ماه ستاره هارو برات بچینم
....این چطور ممکن....
بازم با شتاب از خواب بیدار شد از شدت نفس نفس زدن سینه اش با شدت بالا پایین میشد بازم همون صدا و بازم همون دختر با چهره نامعلوم
روی تخت نشست و شقیقه های سرش رو ماساژ میداد
تهیونگ....اون ساختمون اون تلسکوپ من مطمئنم اینا رویا نیستن
اما پدرم گفت قبل از تصادف با هیچ کس رابطه نداشتم حتا زیاد به کره سفر نمیکردم ولی اون ساختمون نمیتونم ماله نیویورک باشه مطمئنم توی کره بود
.......
با خستگی توی تخت اش جا به جا شد بخاطر خواب های دیشب اصلا نتونسته بود بخوابه از روی تخت بلند شد و به سمته حمام توی اتاقش رفت........بعد از پوشیدن لباسش از اتاق خارج شد
[ اسلاید 2 استایل تهیونگ ]
و به سمت میز غذا خوری رفت و صندلی اش رو عقب کشید و روش نشست و خانم ها درحال چیدن میز بود.....
ا،ت درحال که دستش رو روی نرده های فلزی پله ها فشار میداد و با کمک اونا از پله های پایین اومد و به سمته میز غذا خوری که انتهای سالن قرار داشت رفت و نگاهی به تهیونگ انداخت که به صندلی تکیه داد بود و چشماش رو بسته بود خستگی خابالودگی از چهره اش معلوم بود
روی صندلی کنار تهیونگ نشست
ا،ت : صبح بخیر
تهیونگ با صدای ا،ت چشماش رو باز کرد و تکيه اش رو از صندلی گرفت
و با لحنی که بی خوابی توش معلوم بود گفت
تهیونگ : صبح بخیر..........
فصل 2 ) p⁷¹
تهیونگ : خیلی متاسفم ولی زندگی ادامه داره مطمئنم بچت برای داشتن مادری مثل تو به خودش افتخار میکنه
ا،ت سرش رو بلند کرد و با چشمای نم دارش به تهیونگ نگاه کرد بعضی وقتا خیلی رک حرفش رو میزد ولی این باعث ناراحتی اون دختر نمیشد چون حقیقت بود
انتظار داشت حرف که همه بهش میگفت رو اون پسر هم بهش بگه ولی اون فرق داشت برعکس همه که بهش میگفتن
( زمان همه چی رو حل میکنه )
اون با این حرفش سعی میکرد بهش دل گرمی بده اشک هاش رو پاک کرد و لبخند غمگینی زد
ا،ت : میدونی کدوم جمله رو توی این مدت بیشتر شنیدم ؟
زمان همه چیو رو حل میکنه ولی فقد یه جمله درسته
اینجوری هم نیست که زمان خودش همه چیو حل کنه این خودت هستی که تحمل میکنی و...روی پای خودت می ایستی تا وقتی که......نسبت به درد بی حس میشی
تک تک جملات اون دختر بخاطر غم و خستگی زیاد بود
تهیونگ با دقت به حرفاش گوش میداد با هر جمله اون دختر احساس میکرد قلب اش تیر میکشه اما چرا شاید چون هر کی این چهره معصوم و غم زده رو میدید همین احساس رو میکرد یا شایدم دلیل دیگه داشت
ا،ت دستاش روی میز گذاشت تا با استفاده از میز بلند بشه و بدون این نگاهی به چهره تهیونگ بندازه گفت
ا،ت : من میرم بخوابم شب بخیر
تهیونگ بدون هیچ حرفی فقد به تکون سرش اکتفا کرد
......................
.....این تلسکوپ میخواهی چیکار
..... میخوام امشل ماه ستاره هارو برات بچینم
....این چطور ممکن....
بازم با شتاب از خواب بیدار شد از شدت نفس نفس زدن سینه اش با شدت بالا پایین میشد بازم همون صدا و بازم همون دختر با چهره نامعلوم
روی تخت نشست و شقیقه های سرش رو ماساژ میداد
تهیونگ....اون ساختمون اون تلسکوپ من مطمئنم اینا رویا نیستن
اما پدرم گفت قبل از تصادف با هیچ کس رابطه نداشتم حتا زیاد به کره سفر نمیکردم ولی اون ساختمون نمیتونم ماله نیویورک باشه مطمئنم توی کره بود
.......
با خستگی توی تخت اش جا به جا شد بخاطر خواب های دیشب اصلا نتونسته بود بخوابه از روی تخت بلند شد و به سمته حمام توی اتاقش رفت........بعد از پوشیدن لباسش از اتاق خارج شد
[ اسلاید 2 استایل تهیونگ ]
و به سمت میز غذا خوری رفت و صندلی اش رو عقب کشید و روش نشست و خانم ها درحال چیدن میز بود.....
ا،ت درحال که دستش رو روی نرده های فلزی پله ها فشار میداد و با کمک اونا از پله های پایین اومد و به سمته میز غذا خوری که انتهای سالن قرار داشت رفت و نگاهی به تهیونگ انداخت که به صندلی تکیه داد بود و چشماش رو بسته بود خستگی خابالودگی از چهره اش معلوم بود
روی صندلی کنار تهیونگ نشست
ا،ت : صبح بخیر
تهیونگ با صدای ا،ت چشماش رو باز کرد و تکيه اش رو از صندلی گرفت
و با لحنی که بی خوابی توش معلوم بود گفت
تهیونگ : صبح بخیر..........
- ۱۰.۸k
- ۲۸ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط