امتحان زندگی
《 امتحان زندگی 》
فصل2 ) p⁷⁰
در کنار هم بودن اما از حضور هم بیخبر
مراقب هم بودن اما از این حال بیخبر
در برابر هم ضعف داشتن اما متوجه این نبودن انگار دست سرنوشت و امتحان زندگی اونا رو از هم جدا کرده بود اما در کنار هم نگهداشته بود
توی سکوت مشغول خوردن غذا بودن و تنها صدای که به گوش میخورد صدای تیک تاک ساعت بود
تهیونگ نگاه زیر چشمی به اون دختر که با آرامش مشغول خوردن غذا بود انداخت سردر گم بود چرا به دختری که فقد چند مدت بود میشناخت انقدر کشش داشت که وقتی در کنارش بود فقد به اون فکر میکرد بعد از کلی کلنجار رفتن با خودش تصمیم گرفت سوالی که این همه مدت ذهنش رو درگیر کرده بپرسه و سکوت سالن به اون بزرگی رو بشکنه
تهیونگ : اون شبی که با ماشین من تصادف کردی......
ا،ت با حرف تهیونگ نگاهش رو از بشقابش گرفت و به تهیونگ داد
تهیونگ : چرا اون وقت شب با زخمای روی دست بیرون بودی
اون دختر نفس عمیقی کشید و با یادآوری اون شبی که توسط بردارش از خونه بیرون شد بغض راه گلوی اش رو بست با اينکه تهیونگ اصلا مجبور نبود کمک های زیادی بهش کرد
و اونقدر بهش اعتماد داشت که در مورد خانوادش بهش بگه چاپستیک توی دستش روی میز گذاشت و به سختی بغضش رو قورت داد
ا،ت : زخمای روی دستم دلیل دعوای که با برادرم داشتم بود و اینکه بخاطر بچم مجبور شدم از مادرم بگذرم
لحظه سکوت کرد و سرش رو پایین انداخت
تهیونگ که تمام مدت دستاش توی هم گره زد و زیره چونه اش گذاشت
و با دقت به حرفاش گوش میداد و توی ذهنش لعنتی به همچین برادری فرستاد که دلیل زخمای خواهرش بود
تهیونگ : پس پدر بچت چی اون کجاست نکنه ولت کرده
با این حرف تهیونگ اشک های که تا اون لحظه توی چشماش حلقه کرده بود روی گونه هایش جاری شدن و یکی پساز دیگر روی زمین میریختن
تهیونگ که فکر میکرد دلیل گریه اون دختر شده دستاش از زیر چونه اش برداشت و با دست پاچگی گفت
تهیونگ : اگه بخاطر حرف من ناراحت شدی معذرت میخوام
ا،ت با پشت دستش اشک هاش رو پاک کرد و نگاهش رو که تا اون موقع به زمین دوخته بود به تهیونگ داد گفت
ا،ت : نه همچین......
تهیونگ همینطور منتظر نگاهش میکرد که جواب سوال اش رو بگیره
و اون دختر بعد از مکث طولانی دنبال جمله درستی میگشت تا بتونه جدایی اش رو از پدر بچه اش درست بيان کنه چون هنوز قبول کردن از دست داد عشقش سخت بود
ا،ت : زمین که ما الان روش راه میریم سقف اون شده
بعد از این حرف دیگه نتونست بغضش رو تحمل کنه و بازم اشک هایش دیدش رو تار کرد
این دختر چقدر درد کشیده بود که تا این حد ناتوانش کرده بود
ولی با این حال بخاطر بچش سر پا مونده بود و تهیونگ این وابستگی و محافظت از بچش رو تهسین میکرد
تهیونگ : .......
فصل2 ) p⁷⁰
در کنار هم بودن اما از حضور هم بیخبر
مراقب هم بودن اما از این حال بیخبر
در برابر هم ضعف داشتن اما متوجه این نبودن انگار دست سرنوشت و امتحان زندگی اونا رو از هم جدا کرده بود اما در کنار هم نگهداشته بود
توی سکوت مشغول خوردن غذا بودن و تنها صدای که به گوش میخورد صدای تیک تاک ساعت بود
تهیونگ نگاه زیر چشمی به اون دختر که با آرامش مشغول خوردن غذا بود انداخت سردر گم بود چرا به دختری که فقد چند مدت بود میشناخت انقدر کشش داشت که وقتی در کنارش بود فقد به اون فکر میکرد بعد از کلی کلنجار رفتن با خودش تصمیم گرفت سوالی که این همه مدت ذهنش رو درگیر کرده بپرسه و سکوت سالن به اون بزرگی رو بشکنه
تهیونگ : اون شبی که با ماشین من تصادف کردی......
ا،ت با حرف تهیونگ نگاهش رو از بشقابش گرفت و به تهیونگ داد
تهیونگ : چرا اون وقت شب با زخمای روی دست بیرون بودی
اون دختر نفس عمیقی کشید و با یادآوری اون شبی که توسط بردارش از خونه بیرون شد بغض راه گلوی اش رو بست با اينکه تهیونگ اصلا مجبور نبود کمک های زیادی بهش کرد
و اونقدر بهش اعتماد داشت که در مورد خانوادش بهش بگه چاپستیک توی دستش روی میز گذاشت و به سختی بغضش رو قورت داد
ا،ت : زخمای روی دستم دلیل دعوای که با برادرم داشتم بود و اینکه بخاطر بچم مجبور شدم از مادرم بگذرم
لحظه سکوت کرد و سرش رو پایین انداخت
تهیونگ که تمام مدت دستاش توی هم گره زد و زیره چونه اش گذاشت
و با دقت به حرفاش گوش میداد و توی ذهنش لعنتی به همچین برادری فرستاد که دلیل زخمای خواهرش بود
تهیونگ : پس پدر بچت چی اون کجاست نکنه ولت کرده
با این حرف تهیونگ اشک های که تا اون لحظه توی چشماش حلقه کرده بود روی گونه هایش جاری شدن و یکی پساز دیگر روی زمین میریختن
تهیونگ که فکر میکرد دلیل گریه اون دختر شده دستاش از زیر چونه اش برداشت و با دست پاچگی گفت
تهیونگ : اگه بخاطر حرف من ناراحت شدی معذرت میخوام
ا،ت با پشت دستش اشک هاش رو پاک کرد و نگاهش رو که تا اون موقع به زمین دوخته بود به تهیونگ داد گفت
ا،ت : نه همچین......
تهیونگ همینطور منتظر نگاهش میکرد که جواب سوال اش رو بگیره
و اون دختر بعد از مکث طولانی دنبال جمله درستی میگشت تا بتونه جدایی اش رو از پدر بچه اش درست بيان کنه چون هنوز قبول کردن از دست داد عشقش سخت بود
ا،ت : زمین که ما الان روش راه میریم سقف اون شده
بعد از این حرف دیگه نتونست بغضش رو تحمل کنه و بازم اشک هایش دیدش رو تار کرد
این دختر چقدر درد کشیده بود که تا این حد ناتوانش کرده بود
ولی با این حال بخاطر بچش سر پا مونده بود و تهیونگ این وابستگی و محافظت از بچش رو تهسین میکرد
تهیونگ : .......
- ۹.۹k
- ۲۸ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط