قسمت پنجاه و هشت
قسمت پنجاه و هشت
مامان با اینکه وسواس داشت ،اما ب ایوب فشار نمی اورد....
یک بار ک حال ایوب بد بود،همه جای خانه را دنبال قرص هایش،گشت حتی توی کمد دو در قدیمی مامان ...
...
ظرف های چینی را شکسته بود ....
دستش بریده بود و کمد خونی شده بود ....
مامان بی سر و صدا کمد را برد حیاط تا اب بکشد....
حالا ایوب خودش را ب اب و اتش میزد تا محبتشان را جبران کند...
تا میفهمید ب چیزی احتیاج دارندحتی از راه دور هم ان را تهیه میکرد...
بیست سال از عمر یخچال مامان میگذش تو زهوارش در رفته بود..
بدون انکه ب مامان بگوید برایش یخچال قسطی خریده بود و با وانت فرستاد خانه
ایوب فهمیده بود اقاجون هر چه میگردد کفشی ک ب پایش بخورد پیدا نمیکند ...
تمام تبریز را گشت تا یک جفت کفش مناسب برای اقا جون خرید....
@ta_abad_zende
قسمت پنجاه و نه
ایوب ب همه محبت میکرد....
ولی گاهی فکر میکردم بین محبتی ک ب هدی میکند با پسر ها فرق دارد...
بس ک قربان صدقه ی هدی میرفت....
هدی ک مینشست روی پایش ایوب انقدر میبوسیدش ک کلافه میشد ،بعدخودش را لوس می کرد و میپرسید
-بابا ایوب ،چند تا بچه داری؟
جوابش را خود میدانست....دوست داشت از زبان ایوب بشنود
-من یک بچه دارم و دوتا پسر.....
هدی از مدرسه امده بود...
سلام کرد و بی حوصله کیفش را انداخت روی زمین ...
ایوب دست هایش را از هم باز کرد"سلام دختر بانمکم ،بدو بیا یه بوس بده"
هدی سرش را انداخت بالا "نه،دست و صورتم را بشویم ،بعد"
-نخیر ،من این طوری دوست دارم ،بدو بیا....
و هدی را گرفت توی بغلش...
مقنعه را از سرش برداشت....
چند تار موی افتاد روی صورت هدی ...
ایوب روی موهای گیس شده اش دست کشید و مرتبشان کرد....
هدی لب هایش را غنچه کرد و سرش را فشرد ب سینه ی ایوب "خانم معلممان باز هم گفت باید موهایم.را کوتاه کنم"
موهای هدی تازه ب کمرش رسیده بود....
ایوب خیلی دوستشان داشت ،به سفارش او موهای هدی را میبافتم ک اذیت نشوند....
با اخم گفت."من نمیگذارم ....اخر موهای ب این مرتبی چه فرقی با موهای کوتاه دارد؟اصلا یک نامه مینویسم ب مدرسه ...میگویم چون موهای دخترم مرتب است ،اجازه نمیدهم کوتاه کند.....
فردایش هدی با یک دسته برگه امد خانه ....
گفت معلمش از دستخط ایوب خوشش امده و خواسته ک او اسم بچه های کلاس را برایش توی لیست بنویسد
@ta_abad_zende
مامان با اینکه وسواس داشت ،اما ب ایوب فشار نمی اورد....
یک بار ک حال ایوب بد بود،همه جای خانه را دنبال قرص هایش،گشت حتی توی کمد دو در قدیمی مامان ...
...
ظرف های چینی را شکسته بود ....
دستش بریده بود و کمد خونی شده بود ....
مامان بی سر و صدا کمد را برد حیاط تا اب بکشد....
حالا ایوب خودش را ب اب و اتش میزد تا محبتشان را جبران کند...
تا میفهمید ب چیزی احتیاج دارندحتی از راه دور هم ان را تهیه میکرد...
بیست سال از عمر یخچال مامان میگذش تو زهوارش در رفته بود..
بدون انکه ب مامان بگوید برایش یخچال قسطی خریده بود و با وانت فرستاد خانه
ایوب فهمیده بود اقاجون هر چه میگردد کفشی ک ب پایش بخورد پیدا نمیکند ...
تمام تبریز را گشت تا یک جفت کفش مناسب برای اقا جون خرید....
@ta_abad_zende
قسمت پنجاه و نه
ایوب ب همه محبت میکرد....
ولی گاهی فکر میکردم بین محبتی ک ب هدی میکند با پسر ها فرق دارد...
بس ک قربان صدقه ی هدی میرفت....
هدی ک مینشست روی پایش ایوب انقدر میبوسیدش ک کلافه میشد ،بعدخودش را لوس می کرد و میپرسید
-بابا ایوب ،چند تا بچه داری؟
جوابش را خود میدانست....دوست داشت از زبان ایوب بشنود
-من یک بچه دارم و دوتا پسر.....
هدی از مدرسه امده بود...
سلام کرد و بی حوصله کیفش را انداخت روی زمین ...
ایوب دست هایش را از هم باز کرد"سلام دختر بانمکم ،بدو بیا یه بوس بده"
هدی سرش را انداخت بالا "نه،دست و صورتم را بشویم ،بعد"
-نخیر ،من این طوری دوست دارم ،بدو بیا....
و هدی را گرفت توی بغلش...
مقنعه را از سرش برداشت....
چند تار موی افتاد روی صورت هدی ...
ایوب روی موهای گیس شده اش دست کشید و مرتبشان کرد....
هدی لب هایش را غنچه کرد و سرش را فشرد ب سینه ی ایوب "خانم معلممان باز هم گفت باید موهایم.را کوتاه کنم"
موهای هدی تازه ب کمرش رسیده بود....
ایوب خیلی دوستشان داشت ،به سفارش او موهای هدی را میبافتم ک اذیت نشوند....
با اخم گفت."من نمیگذارم ....اخر موهای ب این مرتبی چه فرقی با موهای کوتاه دارد؟اصلا یک نامه مینویسم ب مدرسه ...میگویم چون موهای دخترم مرتب است ،اجازه نمیدهم کوتاه کند.....
فردایش هدی با یک دسته برگه امد خانه ....
گفت معلمش از دستخط ایوب خوشش امده و خواسته ک او اسم بچه های کلاس را برایش توی لیست بنویسد
@ta_abad_zende
- ۷.۶k
- ۲۰ بهمن ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط