✨❤️
#شکوفه_عشق #پارت_بیست_و_هشت
_سلام رفته پیش خاله فرزانه
رفت رو یکی از مبل ها نشست منم رفتم که لباسمو عوض کنم و دوباره برگشتم
_میلاد
:بله
_مامان زود میاد یا ما غذا بخوریم ؟
:نه ....چند دقیقه دیگه بر میگرده
_باشه
تو این فاصله که مامان بیاد منم یه دستی به سر روی خونه کشیدم ظرفا رو شستم و خونه رو کامل مرتب کردم خواستم بشینم که مامان اومد
_سلام
:سلام عزیزم خوبی ؟خسته نباشی
_ممنون.... کجا رفتی مامان ؟
:بزار برم لباسمو عوض کنم میام تعریف میکنم
_اوهوم ...منم میرم غذا رو میکشم تا شما میای
مامان رفت تو اتاقش و منم رفتم سر وقت غذا ... میز رو آماده کردم و غذا رو کشیدم مامان هم اومد و دور هم جمع شدیم
مامان: وای بیان یه خبر خیلی خوب دارم اگه گفتی چیه ؟
_اوووممممم ..... نمیدونم بگو چیه ؟
: امروز فرزانه زنگ زد گفت بیا پیشم کارت دارم بگو خب
ای بابا این خصلت مامان هم عجیب بود ها تا وسط حرفش نگی خب ادامه نمیده به ناچار برای شنیدن بقیه ماجرا گفتم : خب
: بعدش منم رفتم اونجا کنجکاو شده بودم ببینم فرزانه چی میخواد بگه بگو خب
ای بابا ...مامان تا یه کم اطلاعات میداد آدم نفسش میبره
_خب
: میدونی چی گفت ... گفت نازنین بارداره
قیافم داشت شبیه پوکر فیس میشد که جلوش رو گرفتم واسه اینکه بگه نازنین بارداره چقدر جمله رو کش داد آخه نخواستم ذوقش بپره واسه همین گفتم : جدییییی ؟ مبارک باشه حتما زنگ میزنم بهش تبریک میگم
واقعا هم خوشحال شده بودم ولی مامان خیلی بیشتر خوشحال بود سر از پا نمیشناخت
مامان: فردا میخوام با فرزانه بریم پیشش تو هم میای ؟
ای خدا من میخوام بخوابم فردا روز تعطیله
_فردا که نه ولی دفعه بعدی حتما باهاتون میام
: باشه
مامان به میلاد که سرش تو گوشی بود نگاه کرد و گفت : تو نمیخوای یه چیزی بگی ؟
میلاد سرشو بالا آورد و گفت : من ؟ نه چی بگم ؟
مامان : اصلا حواست بود من چی گفتم ؟
: بله حواسم بود
مامان : پس چرا خوشحال نشدی ؟
#رمان #نویسنده #عاشقانه #رمان_z
_سلام رفته پیش خاله فرزانه
رفت رو یکی از مبل ها نشست منم رفتم که لباسمو عوض کنم و دوباره برگشتم
_میلاد
:بله
_مامان زود میاد یا ما غذا بخوریم ؟
:نه ....چند دقیقه دیگه بر میگرده
_باشه
تو این فاصله که مامان بیاد منم یه دستی به سر روی خونه کشیدم ظرفا رو شستم و خونه رو کامل مرتب کردم خواستم بشینم که مامان اومد
_سلام
:سلام عزیزم خوبی ؟خسته نباشی
_ممنون.... کجا رفتی مامان ؟
:بزار برم لباسمو عوض کنم میام تعریف میکنم
_اوهوم ...منم میرم غذا رو میکشم تا شما میای
مامان رفت تو اتاقش و منم رفتم سر وقت غذا ... میز رو آماده کردم و غذا رو کشیدم مامان هم اومد و دور هم جمع شدیم
مامان: وای بیان یه خبر خیلی خوب دارم اگه گفتی چیه ؟
_اوووممممم ..... نمیدونم بگو چیه ؟
: امروز فرزانه زنگ زد گفت بیا پیشم کارت دارم بگو خب
ای بابا این خصلت مامان هم عجیب بود ها تا وسط حرفش نگی خب ادامه نمیده به ناچار برای شنیدن بقیه ماجرا گفتم : خب
: بعدش منم رفتم اونجا کنجکاو شده بودم ببینم فرزانه چی میخواد بگه بگو خب
ای بابا ...مامان تا یه کم اطلاعات میداد آدم نفسش میبره
_خب
: میدونی چی گفت ... گفت نازنین بارداره
قیافم داشت شبیه پوکر فیس میشد که جلوش رو گرفتم واسه اینکه بگه نازنین بارداره چقدر جمله رو کش داد آخه نخواستم ذوقش بپره واسه همین گفتم : جدییییی ؟ مبارک باشه حتما زنگ میزنم بهش تبریک میگم
واقعا هم خوشحال شده بودم ولی مامان خیلی بیشتر خوشحال بود سر از پا نمیشناخت
مامان: فردا میخوام با فرزانه بریم پیشش تو هم میای ؟
ای خدا من میخوام بخوابم فردا روز تعطیله
_فردا که نه ولی دفعه بعدی حتما باهاتون میام
: باشه
مامان به میلاد که سرش تو گوشی بود نگاه کرد و گفت : تو نمیخوای یه چیزی بگی ؟
میلاد سرشو بالا آورد و گفت : من ؟ نه چی بگم ؟
مامان : اصلا حواست بود من چی گفتم ؟
: بله حواسم بود
مامان : پس چرا خوشحال نشدی ؟
#رمان #نویسنده #عاشقانه #رمان_z
۳۵.۲k
۲۲ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.