عشق آغشته به خون
☬。) عشق آغشته به خون (。☬。)
(。☬。)پارت ۱۹ (。☬。)
سکوت
جیمین همچنین با نگرانی دستش را روی سر جان کشید و فهمید که پسر بچه تب دارد ... آروم گفت
جیمین : حالت خوب نیست دایی جون
جان با لبخند خیاری در دهانش گذاشت و با ذوق گفت ... جان. : نه خوبم مین جی همچنین دست به سینه پاش رو زمین بند نیومد و تند تند روی زمین میکوبید .. منتظر بود و همچین از رفتار های خواهر بزرگ اش متنفر بود ...
...........
جو بیش از حد سنگین و سیاه بود و همه در میز صبحانه در اعماق اقیانوس افکارشان فرو رفته بودن شاید در ذهنش تکرار ای فکر کردین ولی موضوع یکی بود .. تهیونگ آن سکوت را شکست ..
تهیونگ: میونشی انگار این روزا آخرته که میری مدرسه ؟
میونشی آروم سری را بلند کرد و با نشان آره تکون داد میترسید ولی چیزی نگفت ..
جونا دست هایش را زیر چونش گذاشت و جدی گفت
جونا : نمیدونم این چه ربطی داره بزارین درس بخونه
تهیونگ: فعلا به فضولا جواب نمیدیم
تهیونگ جدی گفت و چشم به خواهرش دوخت .. ولی جوابی دریافت نکرد... این بار محکم درست اش را روی میز زد
تهیونگ: کیم میونشی حرف بزن ..
میونشی با ترس شانه اش بلند پرید و دست هایش لرزید .. و این از دید نامادری تهیونگ پنهان نمود ..
یو بین : تهیونگ سر میونشی داد نزن بس کن
در آخر با. ناراحتی گفت تهیونگ لحظه ای به خودش آمد پلک زد دستی تو موهایش فروع برد شاید این بود که حالش عوض به مانیا شده .. عمیق نفس کشید ..
تهیونگ: م..گه بد .. گفتم ؟ ..
میونشی همچنین بغضش اش گرفت و آروم با صدا مانند گریه گفت
میونشی ؛ میتونم ...برم .. مدرسه ؟ ..
جونا: ناراحت نباش ...
جونا همچنین غمگین نگاهش کرد .. ولی هانول با دست به سینه و نگاه های پسخند از میونشی برنداشت ... تهیونگ عمیق نگاهش کرد ولی حالا اصلا یادی از رفتار بدش نداشت .. مگر چه چیزی بدی گفته بود.. نمیفهمد .. سرش درد میکرد
میونشی با گام های و یونیفرم اش از عمارت خارج شد .. تهیونگ همچنین پلک زد و ناراحت بلند شد و سمت آتاقش رفت .. خسته بر روی صندلی اش نشست .. ٫ لعنتی .. لعنت بهم .. چرا یادم نیست .. خدا .. چرا اینقدر فراموش میکنم .. چرا دارم دیونم، چرا اینجوری میشم ٫ کم کم بغضش گرفت سپس لبش را گزید یهویی با حرمت محکم لب تاب روی میز را حول داد که صدا شکستن بلندی به خودش داد ..
آه ای به شدت بلند و با داد گفت
٫ چرا تو این زندگی .. فقد من .. لعنتی ٫ با بغض خودش را روی تخت انداخت .. بغض غریبه ای که همیشه تو گلوش بود از سن ۵ سالگی از زندگی مزخرف اش متنفر بود .. خلاصی نداشت از همین میترسیدم اون دختره ای که به عنوان زنش به این عمارت میآمد حتما بخاطر رفتار و مریض تهیونگ دست به خودکشی میزد ...
(。☬。)پارت ۱۹ (。☬。)
سکوت
جیمین همچنین با نگرانی دستش را روی سر جان کشید و فهمید که پسر بچه تب دارد ... آروم گفت
جیمین : حالت خوب نیست دایی جون
جان با لبخند خیاری در دهانش گذاشت و با ذوق گفت ... جان. : نه خوبم مین جی همچنین دست به سینه پاش رو زمین بند نیومد و تند تند روی زمین میکوبید .. منتظر بود و همچین از رفتار های خواهر بزرگ اش متنفر بود ...
...........
جو بیش از حد سنگین و سیاه بود و همه در میز صبحانه در اعماق اقیانوس افکارشان فرو رفته بودن شاید در ذهنش تکرار ای فکر کردین ولی موضوع یکی بود .. تهیونگ آن سکوت را شکست ..
تهیونگ: میونشی انگار این روزا آخرته که میری مدرسه ؟
میونشی آروم سری را بلند کرد و با نشان آره تکون داد میترسید ولی چیزی نگفت ..
جونا دست هایش را زیر چونش گذاشت و جدی گفت
جونا : نمیدونم این چه ربطی داره بزارین درس بخونه
تهیونگ: فعلا به فضولا جواب نمیدیم
تهیونگ جدی گفت و چشم به خواهرش دوخت .. ولی جوابی دریافت نکرد... این بار محکم درست اش را روی میز زد
تهیونگ: کیم میونشی حرف بزن ..
میونشی با ترس شانه اش بلند پرید و دست هایش لرزید .. و این از دید نامادری تهیونگ پنهان نمود ..
یو بین : تهیونگ سر میونشی داد نزن بس کن
در آخر با. ناراحتی گفت تهیونگ لحظه ای به خودش آمد پلک زد دستی تو موهایش فروع برد شاید این بود که حالش عوض به مانیا شده .. عمیق نفس کشید ..
تهیونگ: م..گه بد .. گفتم ؟ ..
میونشی همچنین بغضش اش گرفت و آروم با صدا مانند گریه گفت
میونشی ؛ میتونم ...برم .. مدرسه ؟ ..
جونا: ناراحت نباش ...
جونا همچنین غمگین نگاهش کرد .. ولی هانول با دست به سینه و نگاه های پسخند از میونشی برنداشت ... تهیونگ عمیق نگاهش کرد ولی حالا اصلا یادی از رفتار بدش نداشت .. مگر چه چیزی بدی گفته بود.. نمیفهمد .. سرش درد میکرد
میونشی با گام های و یونیفرم اش از عمارت خارج شد .. تهیونگ همچنین پلک زد و ناراحت بلند شد و سمت آتاقش رفت .. خسته بر روی صندلی اش نشست .. ٫ لعنتی .. لعنت بهم .. چرا یادم نیست .. خدا .. چرا اینقدر فراموش میکنم .. چرا دارم دیونم، چرا اینجوری میشم ٫ کم کم بغضش گرفت سپس لبش را گزید یهویی با حرمت محکم لب تاب روی میز را حول داد که صدا شکستن بلندی به خودش داد ..
آه ای به شدت بلند و با داد گفت
٫ چرا تو این زندگی .. فقد من .. لعنتی ٫ با بغض خودش را روی تخت انداخت .. بغض غریبه ای که همیشه تو گلوش بود از سن ۵ سالگی از زندگی مزخرف اش متنفر بود .. خلاصی نداشت از همین میترسیدم اون دختره ای که به عنوان زنش به این عمارت میآمد حتما بخاطر رفتار و مریض تهیونگ دست به خودکشی میزد ...
- ۵.۷k
- ۰۸ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط