*شیلان*
*شیلان*
شیلان:
صبح زود بلند شدم واماده شدم باید می رفتم دانشگاه و امروزاولین روزم بود لباس پوشیدم ورفتم صبحونه آماده کردم دیشب که هیرسا نیومده بود بره به جهنم پسره ای ...
عصبی نشو شیلان تو دوروزه نمی تونی اونو عوض کنی با صد ای در فهمیدم خودشه توجه نکردم صبحانه ام رو کامل خوردم کوله ام رو برداشتم برگشتم دیدم تکیه داده به ستون آشپزخونه ونگاهم می کنه بهش توجه نکردم ورفتم سمت در
هیرسا: کجا میری ؟!
در رو باز کردم واز خونه اومدم بیرون با آسانسوررفتم پایین ووبعدم رفتم تو خیابون یه دربست گرفتم وکلی بیچاره رو سوال جواب کردم که چطوری میشه رفت دانشگاه سر راه رفتم یه عابر بانک وپول درآوردم ودوباره نشستم تو ماشین دربستی تا وقتی رسیدم دانشگاه خودمو با گوشیم سر گرم کردم کلی از راننده تشکر کردم واز در دانشگاه رفتم داخل تا رسیدم به ساختمان اصلی
- سلام
برگشتم وگفتم : خوبی آقا علی
لبخند زدوگفت : ممنون
- من باید از شما تشکر کنم چطور منو شناختین
سری تکون داد وگفت : عکستون ...
- وااای یادم رفت اصلا مدارکم پیش شما بود
علی : بیا تا اینجا رو نشونت بدم با یکی هم آشنات کنم
- ممنونم واقعا
لبخند زد
بدجور داشتن نگاهمون می کردن
- اینا چرا اینجوری نگاه می کنن
علی : واسه اینکه جدیدی
- اها
ولی بیشتر نگاه ها سمت علی بود چون خیلی خوشتیپ وجذاب بود
علی : اینجا کلاس شماست یه لحظه
یکم اطرافشو نگاه کرد بعد رفت سمت دختری وباهم حرف زدن واومدن طرف من خیلی شبیه هم بودن
دختره :سلام شیلان خانم خیلی مشتاق دیدنتون بودم
- مرسی
سوالی علی رو نگاه کردم گفت : خواهرم یاسمن
- خوشحالم ببخشید نشناختم
علی : همکلاسی شما میشه
- اها
با یاسمن کلی جور شدم وسر کلاسم حاضر شدم ویکی از استادها که از اساتید دانشگاه هم بود منو به بچه ها معرفی کرد هر جا میرفتم حرف از ورود یه تازه وارد خارجی بود هر چی می گفتم ایرانیم باورشون نمی شد بعد از کلاس ها که ساعت ۲ ظهر تموم شد از دانشگاه همراه یاسمن اومدم بیرون وداشتیم حرف می زدیم یاسمن گفت : خونتون کجاست ببخشید اگه فضولی نباشه
- نه عزیزم پیش پسر عموم تو مجتمع....
یاسمن : اونجا؟!
- چرا تعجب کردی
یاسمن : هیچی اخه خونه ای عموی منم اونجاست
- اها
یاسمن : اسم پسر عموت چیه ؟!
- هیرسا ...
یاسمن لبخند کمرنگی زد وگفت : به علی میگم برسونت
- نه عزیزم خودم میرم
یاسمن : اخه خونتون سر راهه دیگه اینجوری توهم اذیت نمیشی
- خوبه پس بریم
علی ویاسمن منو رسوندن ازشون خداحافظی کردم ورفتم داخل از گشنگی وخستگی ضعف کردم وقتی جلو در رسیدم زنگ زدم ومنتظر موندم هر چقدر زنگ زدم فایده نداشت منتظر پشت در نشستم با صدای آسانسوربرگشتم
شیلان:
صبح زود بلند شدم واماده شدم باید می رفتم دانشگاه و امروزاولین روزم بود لباس پوشیدم ورفتم صبحونه آماده کردم دیشب که هیرسا نیومده بود بره به جهنم پسره ای ...
عصبی نشو شیلان تو دوروزه نمی تونی اونو عوض کنی با صد ای در فهمیدم خودشه توجه نکردم صبحانه ام رو کامل خوردم کوله ام رو برداشتم برگشتم دیدم تکیه داده به ستون آشپزخونه ونگاهم می کنه بهش توجه نکردم ورفتم سمت در
هیرسا: کجا میری ؟!
در رو باز کردم واز خونه اومدم بیرون با آسانسوررفتم پایین ووبعدم رفتم تو خیابون یه دربست گرفتم وکلی بیچاره رو سوال جواب کردم که چطوری میشه رفت دانشگاه سر راه رفتم یه عابر بانک وپول درآوردم ودوباره نشستم تو ماشین دربستی تا وقتی رسیدم دانشگاه خودمو با گوشیم سر گرم کردم کلی از راننده تشکر کردم واز در دانشگاه رفتم داخل تا رسیدم به ساختمان اصلی
- سلام
برگشتم وگفتم : خوبی آقا علی
لبخند زدوگفت : ممنون
- من باید از شما تشکر کنم چطور منو شناختین
سری تکون داد وگفت : عکستون ...
- وااای یادم رفت اصلا مدارکم پیش شما بود
علی : بیا تا اینجا رو نشونت بدم با یکی هم آشنات کنم
- ممنونم واقعا
لبخند زد
بدجور داشتن نگاهمون می کردن
- اینا چرا اینجوری نگاه می کنن
علی : واسه اینکه جدیدی
- اها
ولی بیشتر نگاه ها سمت علی بود چون خیلی خوشتیپ وجذاب بود
علی : اینجا کلاس شماست یه لحظه
یکم اطرافشو نگاه کرد بعد رفت سمت دختری وباهم حرف زدن واومدن طرف من خیلی شبیه هم بودن
دختره :سلام شیلان خانم خیلی مشتاق دیدنتون بودم
- مرسی
سوالی علی رو نگاه کردم گفت : خواهرم یاسمن
- خوشحالم ببخشید نشناختم
علی : همکلاسی شما میشه
- اها
با یاسمن کلی جور شدم وسر کلاسم حاضر شدم ویکی از استادها که از اساتید دانشگاه هم بود منو به بچه ها معرفی کرد هر جا میرفتم حرف از ورود یه تازه وارد خارجی بود هر چی می گفتم ایرانیم باورشون نمی شد بعد از کلاس ها که ساعت ۲ ظهر تموم شد از دانشگاه همراه یاسمن اومدم بیرون وداشتیم حرف می زدیم یاسمن گفت : خونتون کجاست ببخشید اگه فضولی نباشه
- نه عزیزم پیش پسر عموم تو مجتمع....
یاسمن : اونجا؟!
- چرا تعجب کردی
یاسمن : هیچی اخه خونه ای عموی منم اونجاست
- اها
یاسمن : اسم پسر عموت چیه ؟!
- هیرسا ...
یاسمن لبخند کمرنگی زد وگفت : به علی میگم برسونت
- نه عزیزم خودم میرم
یاسمن : اخه خونتون سر راهه دیگه اینجوری توهم اذیت نمیشی
- خوبه پس بریم
علی ویاسمن منو رسوندن ازشون خداحافظی کردم ورفتم داخل از گشنگی وخستگی ضعف کردم وقتی جلو در رسیدم زنگ زدم ومنتظر موندم هر چقدر زنگ زدم فایده نداشت منتظر پشت در نشستم با صدای آسانسوربرگشتم
۶.۲k
۱۲ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.