پارت

#پارت82:

- از همه جا داره مصیبت رو سرمون می‌ریزه!
آهی سوزناک کشید و گفت:
- راس می‌گی نباید می‌ذاشتیم بیشتر از این پیش بره...! هوشنگ هم از دستمون در رفت.
وای دیگه اصلا نمی‌تونستم اعصابم رو کنترل‌ کنم‌.
- وای...بابا مگه ما کلی نیرو اونجا نذاشته بودیم؟ مگه سهند نبود؟ چطور در رفت؟

نفسم رو با حرص فوت کردم.
- خودمم نمی‌دونم! وقتی ما منطقه ‌مرزی محاصره کرده بودیم اونا رفته بودن خونه ی هوشنگ همه جاش رو گشتن حتی دور خونه رو هم‌ گرفته بودن، هیچ کس نمی‌دونه چطور در رفته!
- الان شما کجایی؟
- ستاد(...) بندر عباس!
- باشه. میام اونجا!

بابا تماس رو بدون خداحافظی قطع کرد. از شدت خشم صورتم به سرخی می زد و خون جلوی‌ چشم‌هام رو گرفته بود. تنها چیزی که ذهنم رو خیلی درگیر کرده بود، این هوشنگ خرفت زده چطور در رفته بود؟ در صورتی که افرادمون تمام شب مراقبش بودن و اون از خونشم بیرون نرفته بود.
دیدگاه ها (۱۰)

#پارت83:الینا:دیگه داشتم کلافه می‌شدم دوروز از ارمیا خبری نب...

#پارت84:از روی تخت بلند شدم و سمت حمام اتاقم رفتم. دیگه داشت...

#پارت81:- بله کما! ضربه‌ای که به سرش وارد شده باعث شده که به...

#پارت80:- سپهر! ارمیا چطور شد؟!-نمی‌دونم...فعلا تو مراقبت ها...

عععررررررررر بچه ها خیلی سعی کردم جلوی خودم و بگیرم نرم لپاش...

عشق غیر منتظره پارت18

عشق غیر منتظره پارت10

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط