part 16.
part 16.
ا.ت ویو
من رفتم تو اتاقم و خوابیدم که صدای داد
شنیدم رفتم پایین دیدم اعضا دارن با ارباب دعوا میکنن خواستم ازشون بپرسم چی شده که یکی دستم و گرفت و نزاشت برم برگشتم دیدم کوکه (آخی بچم)
ا.ت : اینجا چه خبره(آروم )
جونگ کوک:هیسسس باهام بیا تا بهت بگم(آروم)
اعضا همچنان در حال دعوا با شوگا بودن
جونگ کوک ویو
ا.ت گرفتم بغل چون شوگا اعضا داشتن دعوا میکردن حواسشون به من نبود ا.ت و بردم بیرون از عمارت ولی دست و پا میزد
ا.ت: ولم کن
جونگ کوک: مگه نمیخواستی از این عمارت بری من میتونم ببرمت بیرون با هم دیگه اون بچه رو بزرگ میکنیم(دیت گداشت رو دل ا.ت)
ا.ت: چیمیگی
جونگ کوک: لطفا باهام بیا کاری نکن با یه روش دیگه ببرمت
ا.ت: ب باشه
ا.ت ویو
جونگ کوک منو سوار ماشین کرد خودشم نشست بادیگاردا دم در عمارت نبودن تعجب کردم
با سرعت زیادی میروند.
ا.ت: ی یکم آروم برو
جونگ کوک: .........
ا.ت: با توعم اصن منو برگردون عمارت میخوام پیش شوگا باشم
جونگ کوک: ..........
دیگه کلافه شدم پس حرفی نزدم رسیدیم به شهر و بعد چند دقیقه به یه جنگل سرسبز رسیدیم اونجا یه خونه ی خیلی قشنگ وسط جنگل داشت نمای خیلی خوبی داشت سوالم این چرا منو فراری داد ؟ چه شکلی فهمید باردارم(ترو با اون دل گندت ببینن میفهمن بارداری آخه چه شکلی در عرض چندین روز دلت گنده شه)یا اصن دعوا بین اعضا چی بود
چرا گفت اون بچه رو باهم بزرگ میکنیم
جونگ کوک: سه ساعته دارم صدات میکنم نمیشنوی
ا.ت: ها من کلی سوال دارم
جونگ کوک: داخل خونه ازم بپرس برو تو عین بت یه جا وایسادی برو داخل تا منم به سوالاتت جواب بدم
ا.ت: باشه باشه
جونگ کوک ویو
رفتیم داخل و نشستیم رو کاناپه ا.ت شروع به حرف زدن کرد
ا.ت: چرا اعضا داشتن دعوا میکردن ؟ تو ار کجا فهمیدی من باردارم ؟ چرا بهم گفتی بچه رو باهم بزرگ میکنیم
جونگ کوک: یک شوگا بهشون گفت تو بارداری و کار خودش بوده اعصا هم سرش داد زدن و دعوا شد دو خب چون خودش بهمون گفت سه چون عاشقتم
ا.ت: همه رو فهمیدم به جز آخری
جونگکوک: ها اون از دهنم پرید فقط بزار بچه که به دنیا اومد بدون بابا نباشه و حداقل فک کنه من باباشم
ا.ت: آها ولی خب اون بچه یه روز میفهمه باباش کیه و از تو متنفر میشه بزار بچه که به دنیا اومد ترو به عنوان عموش بشناسه نه باباش
جونگ کوک: باشه
لایک: ۲۰
تهیونگ: دلم میخواد لایک نکنی تا بگم یونتان بیوفته دنبالت
ا.ت ویو
من رفتم تو اتاقم و خوابیدم که صدای داد
شنیدم رفتم پایین دیدم اعضا دارن با ارباب دعوا میکنن خواستم ازشون بپرسم چی شده که یکی دستم و گرفت و نزاشت برم برگشتم دیدم کوکه (آخی بچم)
ا.ت : اینجا چه خبره(آروم )
جونگ کوک:هیسسس باهام بیا تا بهت بگم(آروم)
اعضا همچنان در حال دعوا با شوگا بودن
جونگ کوک ویو
ا.ت گرفتم بغل چون شوگا اعضا داشتن دعوا میکردن حواسشون به من نبود ا.ت و بردم بیرون از عمارت ولی دست و پا میزد
ا.ت: ولم کن
جونگ کوک: مگه نمیخواستی از این عمارت بری من میتونم ببرمت بیرون با هم دیگه اون بچه رو بزرگ میکنیم(دیت گداشت رو دل ا.ت)
ا.ت: چیمیگی
جونگ کوک: لطفا باهام بیا کاری نکن با یه روش دیگه ببرمت
ا.ت: ب باشه
ا.ت ویو
جونگ کوک منو سوار ماشین کرد خودشم نشست بادیگاردا دم در عمارت نبودن تعجب کردم
با سرعت زیادی میروند.
ا.ت: ی یکم آروم برو
جونگ کوک: .........
ا.ت: با توعم اصن منو برگردون عمارت میخوام پیش شوگا باشم
جونگ کوک: ..........
دیگه کلافه شدم پس حرفی نزدم رسیدیم به شهر و بعد چند دقیقه به یه جنگل سرسبز رسیدیم اونجا یه خونه ی خیلی قشنگ وسط جنگل داشت نمای خیلی خوبی داشت سوالم این چرا منو فراری داد ؟ چه شکلی فهمید باردارم(ترو با اون دل گندت ببینن میفهمن بارداری آخه چه شکلی در عرض چندین روز دلت گنده شه)یا اصن دعوا بین اعضا چی بود
چرا گفت اون بچه رو باهم بزرگ میکنیم
جونگ کوک: سه ساعته دارم صدات میکنم نمیشنوی
ا.ت: ها من کلی سوال دارم
جونگ کوک: داخل خونه ازم بپرس برو تو عین بت یه جا وایسادی برو داخل تا منم به سوالاتت جواب بدم
ا.ت: باشه باشه
جونگ کوک ویو
رفتیم داخل و نشستیم رو کاناپه ا.ت شروع به حرف زدن کرد
ا.ت: چرا اعضا داشتن دعوا میکردن ؟ تو ار کجا فهمیدی من باردارم ؟ چرا بهم گفتی بچه رو باهم بزرگ میکنیم
جونگ کوک: یک شوگا بهشون گفت تو بارداری و کار خودش بوده اعصا هم سرش داد زدن و دعوا شد دو خب چون خودش بهمون گفت سه چون عاشقتم
ا.ت: همه رو فهمیدم به جز آخری
جونگکوک: ها اون از دهنم پرید فقط بزار بچه که به دنیا اومد بدون بابا نباشه و حداقل فک کنه من باباشم
ا.ت: آها ولی خب اون بچه یه روز میفهمه باباش کیه و از تو متنفر میشه بزار بچه که به دنیا اومد ترو به عنوان عموش بشناسه نه باباش
جونگ کوک: باشه
لایک: ۲۰
تهیونگ: دلم میخواد لایک نکنی تا بگم یونتان بیوفته دنبالت
۸.۸k
۲۵ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.