🍁Part 31🍁
🍁Part_31🍁
🦇❤️آغوش گرم تو❤️🦉
🦉دیانا🦉
ارسلان:داشتم میرفتم سمت چاییم ک
برش دارم و تو همون حالتی
ک داشتم چایی رو برمیداشتم گفتم..من ب مامان و بابام در مورد دیانا گفتم و گفتن اگع خانوادش گذاشتن بعد از این سفر ترکیه باهم بریم کانادا پیششون
مهناز:نمیشع ارسلان نمیتونید تنها برید
آرش:ارع تنهایی ک نمیشه برین
ارسلان:خب شماهم بیاین همه باهم دیگع بریم
دیانا:فکر خوبیه😁
آرش:پس کارای شرکت؟
ارسلان:منشی شرکت براتون میفرسته ک اوضاع
شرکت چجوری بعدشم ما ک نمی خوایم زیاد بمونیم دو روز بعدش برمیگردیم
مهناز:نمدونم والا آرش ت چی میگی؟
آرش:باش
ارسلان:چشمام داش از خوشحالی برق میزد بعد گفتم...خب پس تو این چند روزی ک ما رفتیم
ترکیه شما کاراتونو بکنید ک دو روز بعدش بریم دیگع
مهناز:باش حالا چاییتونو بخورین سرد شد
دیانا:از خوشحالی داشتم بال در میاوردم و میرفتم آسمون هفتم چاییمو برداشتمو ی قندم گذاشتم دهنم
بعد دیدم مامان و بابام اصل حواسشون نبود داشتن باهم حرف میزدن از
فرصت استفاده کردم و زدم ب ارسلان و
آروم طوری ک بتونه لبخونی کنع چی گفتم بهش گفتم
عاشقتم اونم ی لبخند ک میشد من براش بمیرم زد و بعدش ی چشمک بهم زد و دوتامون همزمان رو مونو اونطرفی کردیم چاییمونو خوردیم
ارسلان:چاییمو خوردم و بلند شدم و گفتم...با اجازتون من دیگع برم
مهناز:کجا پسرم میموندی
آرش:ارع کجا
ارسلان:ن ممنون زحمت کار دارم وسایلامو جمع نکردم کارای شرکت هم مونده یکم برم ب اونا برسم
❤️❤️❤️
لایک و کامنت فراموش نشع 😉
🦇❤️آغوش گرم تو❤️🦉
🦉دیانا🦉
ارسلان:داشتم میرفتم سمت چاییم ک
برش دارم و تو همون حالتی
ک داشتم چایی رو برمیداشتم گفتم..من ب مامان و بابام در مورد دیانا گفتم و گفتن اگع خانوادش گذاشتن بعد از این سفر ترکیه باهم بریم کانادا پیششون
مهناز:نمیشع ارسلان نمیتونید تنها برید
آرش:ارع تنهایی ک نمیشه برین
ارسلان:خب شماهم بیاین همه باهم دیگع بریم
دیانا:فکر خوبیه😁
آرش:پس کارای شرکت؟
ارسلان:منشی شرکت براتون میفرسته ک اوضاع
شرکت چجوری بعدشم ما ک نمی خوایم زیاد بمونیم دو روز بعدش برمیگردیم
مهناز:نمدونم والا آرش ت چی میگی؟
آرش:باش
ارسلان:چشمام داش از خوشحالی برق میزد بعد گفتم...خب پس تو این چند روزی ک ما رفتیم
ترکیه شما کاراتونو بکنید ک دو روز بعدش بریم دیگع
مهناز:باش حالا چاییتونو بخورین سرد شد
دیانا:از خوشحالی داشتم بال در میاوردم و میرفتم آسمون هفتم چاییمو برداشتمو ی قندم گذاشتم دهنم
بعد دیدم مامان و بابام اصل حواسشون نبود داشتن باهم حرف میزدن از
فرصت استفاده کردم و زدم ب ارسلان و
آروم طوری ک بتونه لبخونی کنع چی گفتم بهش گفتم
عاشقتم اونم ی لبخند ک میشد من براش بمیرم زد و بعدش ی چشمک بهم زد و دوتامون همزمان رو مونو اونطرفی کردیم چاییمونو خوردیم
ارسلان:چاییمو خوردم و بلند شدم و گفتم...با اجازتون من دیگع برم
مهناز:کجا پسرم میموندی
آرش:ارع کجا
ارسلان:ن ممنون زحمت کار دارم وسایلامو جمع نکردم کارای شرکت هم مونده یکم برم ب اونا برسم
❤️❤️❤️
لایک و کامنت فراموش نشع 😉
۵.۹k
۳۱ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.