رمان ماهک پارت 143
#رمان_ماهک #پارت_143
رابطم با ارش خیلی بهتر شد و ازون روز کذایی چندین روز گذشت و بالاخره وارد دی ماه شدیم و امتحاناتم هم شروع شد.
و من چون ازدواج کرده بودم باید میرفتم مدرسه بزرگسالان و فقط میتونستم برم امتحان بدم.
اولین امتحانم امتحان ریاضی بود که صبحش با استرس از خواب بیدار شدم و از هیجان حالت تحوع داشتم.
یک راست رفتم به سرویس و بعد هم بدون اینکه ارایشی کنم لباسامو تنم کردم که ارش از خواب بیدار شد و گفت:
ماهک چقدر زود بیدار شدی مدرسه که نزدیکه امتحانت هم ساعت هشت هست.
با حالت زاری بهش نگاه کردم و گفتم استرس دارم استرس و به سمت کیفم رفتم و کتابمو انداختم داخلش و مقنعه مو برداشتم و شروع کردم به صاف کردن موهام.
درست بعد از اتمام بستن موهام و پوشیدن مقنعه م ارش هم آماده و حاضر جلوم ایستاد و کیفمو انداخت پشتش و من و گرفت بغل.
با جیغ دستامو دور گردنش قفل کردم و پاهامو دور تنش و سفت چسبیدم بهش اون هم سریع رفت به سمت اشپز خونه.
میز رو باهم چیدیم چون سمیرا خانوم و مش رحمت یکی دوروزی میشد که رفته بودن روستاشون و نبودنشون.
روی میز هر خوراکی با قوطی یا ظرفش بطور ناشیانه ای چیده شده بود و هیچ خبری ازون میز خوشگلای سمیرا خانوم نبود.
بعد از اینکه مطمعن شدیم همچی رو اوردیم حمله ور شدیم به سمت خوراکیا.
اتقدر تند مشغول خوردن بودیم که از لقمه هامون عسل چک چک میریخت و گاهی با چایی داغ میسوختیم.
روی میز پر از شکر بود و یه تکه نون هم بخاطر دست پا چلفتی بازی ارش خیس شد.
بعد از اینکه یه دل سیر صبحونه خوردیم اروم از پشت میز بلند شدم و خواستم خیلی ریلکس فرار کنم که ارش پشت یقه مو گرفت و گفت کجاااا وایسا میزو باهم جمع کنیم ببینم زرنگ.
〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰
@roman124
رابطم با ارش خیلی بهتر شد و ازون روز کذایی چندین روز گذشت و بالاخره وارد دی ماه شدیم و امتحاناتم هم شروع شد.
و من چون ازدواج کرده بودم باید میرفتم مدرسه بزرگسالان و فقط میتونستم برم امتحان بدم.
اولین امتحانم امتحان ریاضی بود که صبحش با استرس از خواب بیدار شدم و از هیجان حالت تحوع داشتم.
یک راست رفتم به سرویس و بعد هم بدون اینکه ارایشی کنم لباسامو تنم کردم که ارش از خواب بیدار شد و گفت:
ماهک چقدر زود بیدار شدی مدرسه که نزدیکه امتحانت هم ساعت هشت هست.
با حالت زاری بهش نگاه کردم و گفتم استرس دارم استرس و به سمت کیفم رفتم و کتابمو انداختم داخلش و مقنعه مو برداشتم و شروع کردم به صاف کردن موهام.
درست بعد از اتمام بستن موهام و پوشیدن مقنعه م ارش هم آماده و حاضر جلوم ایستاد و کیفمو انداخت پشتش و من و گرفت بغل.
با جیغ دستامو دور گردنش قفل کردم و پاهامو دور تنش و سفت چسبیدم بهش اون هم سریع رفت به سمت اشپز خونه.
میز رو باهم چیدیم چون سمیرا خانوم و مش رحمت یکی دوروزی میشد که رفته بودن روستاشون و نبودنشون.
روی میز هر خوراکی با قوطی یا ظرفش بطور ناشیانه ای چیده شده بود و هیچ خبری ازون میز خوشگلای سمیرا خانوم نبود.
بعد از اینکه مطمعن شدیم همچی رو اوردیم حمله ور شدیم به سمت خوراکیا.
اتقدر تند مشغول خوردن بودیم که از لقمه هامون عسل چک چک میریخت و گاهی با چایی داغ میسوختیم.
روی میز پر از شکر بود و یه تکه نون هم بخاطر دست پا چلفتی بازی ارش خیس شد.
بعد از اینکه یه دل سیر صبحونه خوردیم اروم از پشت میز بلند شدم و خواستم خیلی ریلکس فرار کنم که ارش پشت یقه مو گرفت و گفت کجاااا وایسا میزو باهم جمع کنیم ببینم زرنگ.
〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰
@roman124
۳۰.۷k
۱۳ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.