روح آبی
#روح آبی
#پارت۱۶
نگاهی به بچه ها انداخت از لحظه ی ورودشون داشتن نقاشی می کشیدن تا سطحشون بررسی بشه و هیا یک لحظه ننشسته بود
داشت به این فکر می کرد که کاش هیا هیچوقت نفهمه چه گندی زده و همینطور شاد باشه نه مثل خودش
اما کوک تمام مدت به پسری تنها زل زده بود که هیچکس اطرافش نبود
اون از لحظه ی ورودشم اسمش رو نگفته بود بلند شد و به سمتش رفت
باور کردنی نبود اون خیلی زیبا می کشید و حتی شاید استاد محسوب می شد
دستش رو روی دست پسر گذاشت و وقتی برگشت بهش لبخند زد
اون در مقابل بچه ها بهترین وجهش رو داشت وجهی که مال خودش نبود
_کیوتی اسمت چیه؟
پسر اما تنها به حرکات دست کوک و صورتش نگاه می کرد
_هی کوکی
بلند شد و به هیا نگاه کرد
سرش رو نزدیک کرد و پچ زد
_اون نمیتونه حرف بزنه اسمش سوکه
کوک به معنای تفهیم سرش رو تکون داد و دوباره پیش پسر برگشت
هیا تنها از دور بهش نگاه می کرد که چطور می خندید
نمی شد همیشه این باشه کاش میتونست زمان رو متوقف کنه در همین لحظه و اینجا و تا ابد به چهرش زل بزنه
دلش می خواست از کوک بپرسه اما نه اون خودش می گفت چرا افسردس نه؟
اما کوک تغییر کرده بود و رفتار های امروزش به بچه ها شباهت داشت مهربون و متفاوت شده بود
بعد از خداحافظی با بچه ها با کوک از آموزشگاه خارج شدن
_چطور بود؟
_باورنکردنی خیلی خوب بود ولی من شکست نمی خورم
با چشمای گرد شده نگاهش کرد این لحن ذوقی رو هیچوقت ازش نشنیده بود
_بریم کلاب؟
همینطور که می رفتن گفت
_اوم باشه بریم
_عالیه!
واقعا دلیل تفاوت رفتاری کوک رو نمی فهمید موفق شده بود؟
امکان نداشت!
داشت به کوک نگاه می کرد پیک رو ازش گرفت
_بسه
_هی لطفا ولش کن
ولش کرد و بهش زل زد که اشک هاش باعث نگرانی هیا شد
_هی حالت خوبه؟
تنها اون رو در آغوش گرفت و حرفی نزد
اون مست بود و درکی نداشت
_تقصیر..من بود من...خانوادم رو کشتم هیا چرا ازم خسته نمیشی من خسته کنندم
دست هاش رو دورش محکم کرد
_هی فقط تعریف کن چی شده هوم؟
_بخاطر تصمیم من اونا مردن و من...روانی شدم نه؟من اختلال دوقطبی گرفتم و زیادی رو مخم نه؟
برگشت و به صورت هیا نگاه کرد
اون پسر شجاع و سرسخت چطور با الکل اینقدر تغییر کرده و به یه بچه ی غمگین تبدیل شده بود
_اصلا کوک
دوباره بغلش کرد
پس این بود دلیل افسردگیش از دست دادن خانوادش بخاطر تصمیمش ولی چه تصمیمی شاید بهتر بود بیشتر دخالت نکنه باید اونو آروم می کرد
اختلال دوقطبی!
پس این بیماریش بود باید یکم راجبش تحقیق می کرد
با سنگین شدن و نشنیدن صدای کوک فهمید به خواب رفته بلندش کرد و کشون کشون به ماشین برد
نذاشت که هیا به خونش بره و ناچارا به برادرش پیام داد خونه ی دوستشه و همونطور که به تاج تخت تکیه داده بود خوابید
#پارت۱۶
نگاهی به بچه ها انداخت از لحظه ی ورودشون داشتن نقاشی می کشیدن تا سطحشون بررسی بشه و هیا یک لحظه ننشسته بود
داشت به این فکر می کرد که کاش هیا هیچوقت نفهمه چه گندی زده و همینطور شاد باشه نه مثل خودش
اما کوک تمام مدت به پسری تنها زل زده بود که هیچکس اطرافش نبود
اون از لحظه ی ورودشم اسمش رو نگفته بود بلند شد و به سمتش رفت
باور کردنی نبود اون خیلی زیبا می کشید و حتی شاید استاد محسوب می شد
دستش رو روی دست پسر گذاشت و وقتی برگشت بهش لبخند زد
اون در مقابل بچه ها بهترین وجهش رو داشت وجهی که مال خودش نبود
_کیوتی اسمت چیه؟
پسر اما تنها به حرکات دست کوک و صورتش نگاه می کرد
_هی کوکی
بلند شد و به هیا نگاه کرد
سرش رو نزدیک کرد و پچ زد
_اون نمیتونه حرف بزنه اسمش سوکه
کوک به معنای تفهیم سرش رو تکون داد و دوباره پیش پسر برگشت
هیا تنها از دور بهش نگاه می کرد که چطور می خندید
نمی شد همیشه این باشه کاش میتونست زمان رو متوقف کنه در همین لحظه و اینجا و تا ابد به چهرش زل بزنه
دلش می خواست از کوک بپرسه اما نه اون خودش می گفت چرا افسردس نه؟
اما کوک تغییر کرده بود و رفتار های امروزش به بچه ها شباهت داشت مهربون و متفاوت شده بود
بعد از خداحافظی با بچه ها با کوک از آموزشگاه خارج شدن
_چطور بود؟
_باورنکردنی خیلی خوب بود ولی من شکست نمی خورم
با چشمای گرد شده نگاهش کرد این لحن ذوقی رو هیچوقت ازش نشنیده بود
_بریم کلاب؟
همینطور که می رفتن گفت
_اوم باشه بریم
_عالیه!
واقعا دلیل تفاوت رفتاری کوک رو نمی فهمید موفق شده بود؟
امکان نداشت!
داشت به کوک نگاه می کرد پیک رو ازش گرفت
_بسه
_هی لطفا ولش کن
ولش کرد و بهش زل زد که اشک هاش باعث نگرانی هیا شد
_هی حالت خوبه؟
تنها اون رو در آغوش گرفت و حرفی نزد
اون مست بود و درکی نداشت
_تقصیر..من بود من...خانوادم رو کشتم هیا چرا ازم خسته نمیشی من خسته کنندم
دست هاش رو دورش محکم کرد
_هی فقط تعریف کن چی شده هوم؟
_بخاطر تصمیم من اونا مردن و من...روانی شدم نه؟من اختلال دوقطبی گرفتم و زیادی رو مخم نه؟
برگشت و به صورت هیا نگاه کرد
اون پسر شجاع و سرسخت چطور با الکل اینقدر تغییر کرده و به یه بچه ی غمگین تبدیل شده بود
_اصلا کوک
دوباره بغلش کرد
پس این بود دلیل افسردگیش از دست دادن خانوادش بخاطر تصمیمش ولی چه تصمیمی شاید بهتر بود بیشتر دخالت نکنه باید اونو آروم می کرد
اختلال دوقطبی!
پس این بیماریش بود باید یکم راجبش تحقیق می کرد
با سنگین شدن و نشنیدن صدای کوک فهمید به خواب رفته بلندش کرد و کشون کشون به ماشین برد
نذاشت که هیا به خونش بره و ناچارا به برادرش پیام داد خونه ی دوستشه و همونطور که به تاج تخت تکیه داده بود خوابید
۳.۶k
۰۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.