part⁷⁴
part⁷⁴
لبانش روی هم فشرد و سپس گزید؛ به دنی که تو بغلش دست و پا میزد و با چشم های گریان بهش خیره بود ، نگاهی کوتاه کرد؛ نفس عمیقی کشید و اسلحه رو پایین آورد
_ بندازش*جدی
بی توجه ات به حرفی که زده شد، جئون رو خشمگین تر میکرد؛زبونش رو تو لپش فرو برد و با صدای بلند تر نجوا زد
_گفتم اون اسلحه فاکی رو بنداز!* بلند
گریه و جیغ های دنی بیشتر و بیشتر میشد؛ دختر مجبور بود بخاطر نوزاد کوچولوش کوتاه بیاد، اسلحه رو انداخت جلوی پای جئون اما هنوز گارد گرفته بود
جئون به یکی از افراد مسلح اشاره کرد و گفت: _ دنی رو از بغلش بگیر و نَبَرش داخل
بادیگار بعد از چشم محکمی به سمت دختر رفت و دنی رو از آغوش ات بیرون آورد
ویو ات
با چشم بادیگارد رو دنبال کردم؛با دنی به سمت بمی که زیر درخت خوابیده بود رفتن اما با شنیدن صدای بلند جونگ کوک نگاهم رو از اونها شکستم و به جونگ کوک خیره شدم
_میتونین برین * رو به بقیه بادیگارد ها
_ و اما تو ...بیا پایین* جدی
با تردید بهش نگاه کردم و از ماشین خارج شدم؛ و اما جونگ کوک؛ با سیلی گرم سوزان به استقبالم اومد. با توجه به فیلم هایی که دیده بودم الان موقع گریه کردن بود! اما من فرق میکنم.
با زانو بین پاش زدم و به سمت عقب حرکت کردم، از درد به خودش میپیچید ، مینالید و دستش روی پایین تنه اش گذاشت؛
+به چیزی نیاز نداری مستر ؟* پوزخند
اما بین اون همه نآله و دردی که میکشید لبخندی که رو لبش بود جلب توجه کرد، سر ش رو بالا آورد و بهم پوزخندی که سراسر درد بود زد
_خودت چی فکر میکنی
ناگهان به سمتم هجوم آورد و.....
³ hours later
بدنم کبود و سوخته بود؛ انرژی برای حرکت نداشتم و کمر بندی که باهاش دستام رو بسته بود پوستم رو زخم کرده بود؛ نفس هام نامنظم بود و مثله جوجه قفسه سینم بالا پایین میشد؛
اتمام ویو ات
جئون کمی به عقب حرکت کرد و بعد کنار دختر دراز کشید ، اونم وضعیتش مثله دختر بود اما حالش نه! میخندید!
(اردیبهشتماهیزیادداریم )
(تولدت مبارک)
لبانش روی هم فشرد و سپس گزید؛ به دنی که تو بغلش دست و پا میزد و با چشم های گریان بهش خیره بود ، نگاهی کوتاه کرد؛ نفس عمیقی کشید و اسلحه رو پایین آورد
_ بندازش*جدی
بی توجه ات به حرفی که زده شد، جئون رو خشمگین تر میکرد؛زبونش رو تو لپش فرو برد و با صدای بلند تر نجوا زد
_گفتم اون اسلحه فاکی رو بنداز!* بلند
گریه و جیغ های دنی بیشتر و بیشتر میشد؛ دختر مجبور بود بخاطر نوزاد کوچولوش کوتاه بیاد، اسلحه رو انداخت جلوی پای جئون اما هنوز گارد گرفته بود
جئون به یکی از افراد مسلح اشاره کرد و گفت: _ دنی رو از بغلش بگیر و نَبَرش داخل
بادیگار بعد از چشم محکمی به سمت دختر رفت و دنی رو از آغوش ات بیرون آورد
ویو ات
با چشم بادیگارد رو دنبال کردم؛با دنی به سمت بمی که زیر درخت خوابیده بود رفتن اما با شنیدن صدای بلند جونگ کوک نگاهم رو از اونها شکستم و به جونگ کوک خیره شدم
_میتونین برین * رو به بقیه بادیگارد ها
_ و اما تو ...بیا پایین* جدی
با تردید بهش نگاه کردم و از ماشین خارج شدم؛ و اما جونگ کوک؛ با سیلی گرم سوزان به استقبالم اومد. با توجه به فیلم هایی که دیده بودم الان موقع گریه کردن بود! اما من فرق میکنم.
با زانو بین پاش زدم و به سمت عقب حرکت کردم، از درد به خودش میپیچید ، مینالید و دستش روی پایین تنه اش گذاشت؛
+به چیزی نیاز نداری مستر ؟* پوزخند
اما بین اون همه نآله و دردی که میکشید لبخندی که رو لبش بود جلب توجه کرد، سر ش رو بالا آورد و بهم پوزخندی که سراسر درد بود زد
_خودت چی فکر میکنی
ناگهان به سمتم هجوم آورد و.....
³ hours later
بدنم کبود و سوخته بود؛ انرژی برای حرکت نداشتم و کمر بندی که باهاش دستام رو بسته بود پوستم رو زخم کرده بود؛ نفس هام نامنظم بود و مثله جوجه قفسه سینم بالا پایین میشد؛
اتمام ویو ات
جئون کمی به عقب حرکت کرد و بعد کنار دختر دراز کشید ، اونم وضعیتش مثله دختر بود اما حالش نه! میخندید!
(اردیبهشتماهیزیادداریم )
(تولدت مبارک)
۲۹.۳k
۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.