part⁷⁶
part⁷⁶
بادیگارد: خانوم بفرمایید بیرون!
ات سری تکون داد و سپس از اتاق خارج شد؛ با بی رمقی یکی یکی پله ها رو طی کرد. تنها انگیزه ای که برای رفتن داشت دیدن پدرش بود!
بعد از اینکه وارد حیاط شد نظرش جلب جونگ کوکی شد که داشت با تلفن اون(ات) ور میرفت و نخ سیگار روی لبش ناسازگاری میکرد(یعنی نخ سیگار از این گوشه به اون گوشه تکونش میداد)
بادیگارد: آقا* با سرفه
سرفه ای که بادیگارد کرد در واقع خاتمه دهنده افکار بی ثبات و سرک کشیدن های جئون تو گوشی ات بود؛ جئون با دیدن ات گوشی رو خاموش کرد و تو جیبش گذاشت، پک کوتاهی از سیگار گرفت و سپس به سمت ات حرکت کرد. چند قدمی ات ایستاد و از سر تا پا رصدش کرد؛ سری تکون داد و به سمت ماشین حرکت کرد ؛ دخترک هم ناچار پی جئون بود. پسر در ماشین رو باز کرد و پس از نشستن ات در رو بست؛ جئون بعد از چند دقیقه صحبت با بادیگارد سوار ماشین شد
¹⁰minutes later
مسافت کمی تا مقصد مونده بود و تا اون لحظه حرفی بین ات جئون رد و بدل نشد تا اینکه ات شروع به صحبت کرد
+گوشیم رو بده* جدی
_جئون تای ابروش رو بالا داد و نگاهی کوتاه و آنی به ات کرد
_ تا به حال دیدی زندانی گوشی داشته باشه؟
+یعنی الان من زندانی ام؟* با خنده مضحک بر انگیز
_اره و خودت باعثش شدی!
+من؟ تو گند زدی به همه چی و منم مجبور به فرار شدم اونوقت من؟* کمی بلند و عصبی
_ تقصیر منم نیست!* پکر
+آره حتما.....برای همین الان داریم میریم جای مزار بابام؟* بلند
_ آره چون کاری بود که بلاخره باید یکی انجام میداد
+چطور میتونی اینقدر راحت درموردش صحبت کنی؟ تو بابام رو کشتی و قبل از مرگش کاری کردی که به جرم های انجام نداده اعتراف کنه،زندگی متاهلی مون رو به گند کشیدی و الان میای میگی باید انجام میشد
_ مجبور بودم*کمی بلند
+جدی؟* با تمسخر
_ ات اینقدر من قضاوت نکن * کمی عصبی و غضبناک
+چیزی برای قضاوت هم دیگه نداری. تو دیگه از چشم من افتادی مستر جئون
⁵minutes later
به سمت مزار حرکت میکردن و جئون دستش رو در دست ات قفل کرده بود ؛ نگاهش رو به اطراف داد ، آرامگاه اونقدر شلوغ نبود، منطقی هم بود چون وسط هفته بود؛اما وجود شخصی آشنا سر خاک ذهنش رو درگیر کرد؛ با شناختن شخص سرجاش ایستاد و ات رو هم نگه داشت
+چیکار میکنی؟* بیحس
جئون به شخص خیره بود و سپس رو به ات داد :_ چیزی تو ماشین جا گذاشتم بهتره....
ویو ات
با کلافگی و انتظار به حرفاش گوش میدادم و منتظر جملات بعدیش بودم که صدایی آشنا به گوشم خورد...جک؟
جک: ات؟
بادیگارد: خانوم بفرمایید بیرون!
ات سری تکون داد و سپس از اتاق خارج شد؛ با بی رمقی یکی یکی پله ها رو طی کرد. تنها انگیزه ای که برای رفتن داشت دیدن پدرش بود!
بعد از اینکه وارد حیاط شد نظرش جلب جونگ کوکی شد که داشت با تلفن اون(ات) ور میرفت و نخ سیگار روی لبش ناسازگاری میکرد(یعنی نخ سیگار از این گوشه به اون گوشه تکونش میداد)
بادیگارد: آقا* با سرفه
سرفه ای که بادیگارد کرد در واقع خاتمه دهنده افکار بی ثبات و سرک کشیدن های جئون تو گوشی ات بود؛ جئون با دیدن ات گوشی رو خاموش کرد و تو جیبش گذاشت، پک کوتاهی از سیگار گرفت و سپس به سمت ات حرکت کرد. چند قدمی ات ایستاد و از سر تا پا رصدش کرد؛ سری تکون داد و به سمت ماشین حرکت کرد ؛ دخترک هم ناچار پی جئون بود. پسر در ماشین رو باز کرد و پس از نشستن ات در رو بست؛ جئون بعد از چند دقیقه صحبت با بادیگارد سوار ماشین شد
¹⁰minutes later
مسافت کمی تا مقصد مونده بود و تا اون لحظه حرفی بین ات جئون رد و بدل نشد تا اینکه ات شروع به صحبت کرد
+گوشیم رو بده* جدی
_جئون تای ابروش رو بالا داد و نگاهی کوتاه و آنی به ات کرد
_ تا به حال دیدی زندانی گوشی داشته باشه؟
+یعنی الان من زندانی ام؟* با خنده مضحک بر انگیز
_اره و خودت باعثش شدی!
+من؟ تو گند زدی به همه چی و منم مجبور به فرار شدم اونوقت من؟* کمی بلند و عصبی
_ تقصیر منم نیست!* پکر
+آره حتما.....برای همین الان داریم میریم جای مزار بابام؟* بلند
_ آره چون کاری بود که بلاخره باید یکی انجام میداد
+چطور میتونی اینقدر راحت درموردش صحبت کنی؟ تو بابام رو کشتی و قبل از مرگش کاری کردی که به جرم های انجام نداده اعتراف کنه،زندگی متاهلی مون رو به گند کشیدی و الان میای میگی باید انجام میشد
_ مجبور بودم*کمی بلند
+جدی؟* با تمسخر
_ ات اینقدر من قضاوت نکن * کمی عصبی و غضبناک
+چیزی برای قضاوت هم دیگه نداری. تو دیگه از چشم من افتادی مستر جئون
⁵minutes later
به سمت مزار حرکت میکردن و جئون دستش رو در دست ات قفل کرده بود ؛ نگاهش رو به اطراف داد ، آرامگاه اونقدر شلوغ نبود، منطقی هم بود چون وسط هفته بود؛اما وجود شخصی آشنا سر خاک ذهنش رو درگیر کرد؛ با شناختن شخص سرجاش ایستاد و ات رو هم نگه داشت
+چیکار میکنی؟* بیحس
جئون به شخص خیره بود و سپس رو به ات داد :_ چیزی تو ماشین جا گذاشتم بهتره....
ویو ات
با کلافگی و انتظار به حرفاش گوش میدادم و منتظر جملات بعدیش بودم که صدایی آشنا به گوشم خورد...جک؟
جک: ات؟
۲۶.۵k
۰۴ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.