سرنوشت متصل
سرنوشت متصل 1
Part15
ویو کوک
_ساعت 4 صبح از خواب پریدم تشنم بود نگاهی به رونا انداختم مثل فرشته ها خوابیده بود رفتم اب خوردم و اومدم رفتم رو تخت رونا رو بغل کردم و در ارامش خوابیدم
روای هانا
~تهیونگ خوابیده بود و منو بغل کرده بود ینی الان بهم واقعا اعتراف کرد وای خداااا طبنفنبطتطفن منم محکم بغلش کردم و خوابیدم
فردا صبح
~با نوازش موهام از خواب بیدار شدم دیدم تهیونگ با پوزخند داره نگاهم میکنه
~چیه هوم ادم خوشگل ندیدی
×نه، تا به حال فرشته ندیدم
~شیطون شدی
×بودم تو ندیدی
~یهو یادم اومد هنو رونا رو ندیدم وایییی تهیونگگگگگ
×چی شدهههه
~رونا رو میخام ببینم همینننن الاننننن سریع مثل برق زده ها پریدم که دیدم لباس تهیونگ تنمه
~من کی اینا رو پوشیدم؟
×نمدونم والا
~بعدن حسابتو میرسم میخاستم برم لباسمو عوض کنم که
×هوییی چیزی یاد نرفت پوزخند
~سریع پریدم یه بوس دادم بهش و رفتم لباس عوض کردم و سریع راه افتادیم رسیدیم درو وا کردم و رفتم داخل که رونا با حالت عصبانی ایستاده بود
~خب ببین...
+سریع هانا رو بغل کردم حالت خوبه؟ جاییت که زخمی نشده؟
~خوبم.. راستی سرت چی شده؟
_هیییی هاناااا
~تووووو اینجا چه گوهی میخوری هااا
+هوییی با دوست پسرم درست صحبت کنم
~واتتت دوست پسر؟
×حالا که اینطور شد روناااا با دوست دخترم درستتت صحبت کننن
+_واتتتت
+همگی زدیم زیر خنده و رفتیم برای خوردن صبحانه...
نویسنده
https://wisgoon.com/xxvvc
#رمان #فیک #سناریو #واکنشات
#جونگکوک #تهیونگ #جیهوپ #نامجون #جین #جیمین #شوگا #بی_تی_اس #ارمی
ممنون از حمایتتون 🤍🌹
Part15
ویو کوک
_ساعت 4 صبح از خواب پریدم تشنم بود نگاهی به رونا انداختم مثل فرشته ها خوابیده بود رفتم اب خوردم و اومدم رفتم رو تخت رونا رو بغل کردم و در ارامش خوابیدم
روای هانا
~تهیونگ خوابیده بود و منو بغل کرده بود ینی الان بهم واقعا اعتراف کرد وای خداااا طبنفنبطتطفن منم محکم بغلش کردم و خوابیدم
فردا صبح
~با نوازش موهام از خواب بیدار شدم دیدم تهیونگ با پوزخند داره نگاهم میکنه
~چیه هوم ادم خوشگل ندیدی
×نه، تا به حال فرشته ندیدم
~شیطون شدی
×بودم تو ندیدی
~یهو یادم اومد هنو رونا رو ندیدم وایییی تهیونگگگگگ
×چی شدهههه
~رونا رو میخام ببینم همینننن الاننننن سریع مثل برق زده ها پریدم که دیدم لباس تهیونگ تنمه
~من کی اینا رو پوشیدم؟
×نمدونم والا
~بعدن حسابتو میرسم میخاستم برم لباسمو عوض کنم که
×هوییی چیزی یاد نرفت پوزخند
~سریع پریدم یه بوس دادم بهش و رفتم لباس عوض کردم و سریع راه افتادیم رسیدیم درو وا کردم و رفتم داخل که رونا با حالت عصبانی ایستاده بود
~خب ببین...
+سریع هانا رو بغل کردم حالت خوبه؟ جاییت که زخمی نشده؟
~خوبم.. راستی سرت چی شده؟
_هیییی هاناااا
~تووووو اینجا چه گوهی میخوری هااا
+هوییی با دوست پسرم درست صحبت کنم
~واتتت دوست پسر؟
×حالا که اینطور شد روناااا با دوست دخترم درستتت صحبت کننن
+_واتتتت
+همگی زدیم زیر خنده و رفتیم برای خوردن صبحانه...
نویسنده
https://wisgoon.com/xxvvc
#رمان #فیک #سناریو #واکنشات
#جونگکوک #تهیونگ #جیهوپ #نامجون #جین #جیمین #شوگا #بی_تی_اس #ارمی
ممنون از حمایتتون 🤍🌹
- ۵.۷k
- ۱۷ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط