به این هوای سرد پاییزی و زوزهای خشمگین باد و نم نم برف و
به این هوای سرد پاییزی و زوزهای خشمگین باد و نم نم برف و باران ...اگه دستات سرده ؟ این متن خاص عاشقونه رو بخون تا دلتون گرم شه..
من اینو واسه تو نوشتم ؛ آره تو دوست مهربون ..خودت ؛ پس بخونش..
چو آفتاب مهربانی
من لبانم را با آتش مقدس تطهیر کردم تا شاید از عشق بگویم.اما هنگامی که دهان باز کردم تا چیزی بگویم خود را خاموش یافتم.
من ترانه ای از عشقی که هنوز آنرا نمی شناختم سر دادم اما هنگامی که آنرا شناختم کلمات بر روی لبانم به نجوایی مبهم بدل شد و آهنگی که در سینه داشتم به سکوتی عمیق.
ای مردم در گذشته از من درباره ی عجایب و سرور عشق می پرسیدید و از آنچه پاسخ می گرفتید احساس رضایت می کردید.
اما اکنون هنگامی که عشق مرا با خرقه اش پوشانده است این من هستم که از شما درباره ی فضیلت آن می پرسم.
آیا کسی در میان شما می تواند به من پاسخ دهد؟من آمده ام تا از شما درباره ی آنچه در وجودم است بپرسم و امیدوارم که بتوانید از روح خویش برایم بگویید.
آیا کسی از شما می تواند به قلبم درباره ی خود قلبم توضیحی دهد؟یا درباره ی ماهیتم به اصل جوهرم؟
آیا به من می گویید این آتشی که در سینه ام شعله ور است چیست که هویتم را نابود می سازد و عواطف و تمایلاتم را ذوب می گرداند؟
این دستان نامرئی زبر و خشن اما هنوز نرم که روحم را درمواقع تنهایی و انزوا قبضه می کند از آن کیست که در پیمانه ی قلبم شرابی آمیخته که تلخی لذت و شیرینی درد می دهد.
این صدای خش خش کدامین بال است که در بالین و در سکوت شب هنگامی که برای آنچه نمی دانم شب زنده داری می کنم هنگامی که برای آنچه نمی شنوم گوش فرا می دهم هنگامی که برای آنچه که آن را نمی بینم خیره می شوم هنگامی که برای آنچه که درک نمیکنم تعمق می نمایم و هنگامی که برای آنچه که از آن بیم دارم مراقبت به عمل می آورم به گوشم می رسد و آه می کشد؟
در صدای آن آه شکوه ای نهفته است که در نظرم از پژواک خنده و شادمانی دوست داشتنی تر است و مرا در مقابل نیرویی که مرا نابود می سازد به تسلیم وا می دارد و سپس مرا به زندگی باز می گرداند و باز مرا بارها و بارها نابود می کند.
تا زمانی که سپیده ی صبح بشکفد و گوشه های اتاقم از نور لبریز گردد و من می خوابم اما هنوز بیداری بر روی مژگانم به رقص و پایکوبی مشغول است و روانداز سختم رویاهای غیر واقعی ام را در زیر سلطه ی خود دارد.
چیزی را که آن را عشق نام نهاده ایم چیست؟
به من بگو این راز مخفی که در وراء زمان پنهان است چیست که در پشت نمود آن در کمین است اما هنوز در قلب بودن لانه می سازد.
این فکر نامحدود چیست که معلول هر علتی را همانطور سبب می شود که علت هر معلولی را؟
این بیداری چیست که زندگی و مرگ هر دو را احاطه کرده است و آن را در قالب رویایی در می آورد که از زندگی غریب تر و از مرگ عمیق تر است؟
به من بگویید ای مردم به من بگویید اگر زندگی جانتان را با نوک انگشتانش بنوازد چه کسی در میان شما از خواب زندگی بیدار نخواهد شد؟
اگر دختری که قلب شما را تسخیر کرده است شما را بخواند چه کسی از میان شما پدرتان مادرتان یا خانه تان را فرو نمی گذارد؟
چه کسی در میان شما برای دست یافتن به دختری که قلبش اختیار کرده حاضر نیست دریاها را پشت سر بگذارد صحراها را گذر کند و از کوهها بگذرد؟
کدامین جوان که قلبش را تا پایان زمین برای تنفس شیرینی و دم معشوقش برای لمس نرمی دستانش و برای لذت آهنگ صدایش دنباله رو نیست؟
کدامین انسان است که جانش را قربانی نمی کند که دود آن تا سر حد خداوند برود تا خدایش التماس او را بشنود و دعایش را مستجاب کند؟
*********
دیروز بر دروازه ی معبد ایستادم و از رهگذران درباره ی رموز و آداب عشق پرسیدم.
مردی میان سال می گذشت وجسمی بی رمق و چهره ای غمگین داشت.آهی کشید و گفت:
"عشق میراثی است که از اولین انسان که استحکام و توانایی را ضعیف ساخته است."
جوانی تنومند و ورزیده می گذشت.با صدایی آهنگین پاسخ داد:
"عشق ثباتی است که به "بودن"افزوده گردیده تا اکنونم را به نسل های گذشته و آینده پیوند دهد."
زنی با نگاهی دلتنگ می گذشت.آهی کشید و گفت:
"عشق زهری مرگ آور است که دم جمع زنندگان عبوس است که در جهنم به خود می پیچند و از آسمان توام با چرخش چون ژله ای جاری است.
فقط به این خاطر که روح های تشنه را در آغوش بگیرد و سپس آنان را لحظه ای می نوشند یکسال هوشیارند و تا ابد می میرند."
دخترکی که گونه ای چون گل سرخ داشت می گذشت.لبخندی زد و گفت:
"عشق چشمه ای است که روح عروسان را چنان آبیاری می کند تا به روحی عظیم بدل شوند و آنان را با نیایش تا سر حد ستارگان شب بالا می برد تا قبل از طلوع خورشید ترانه ای از ستایش و پرستش سر دهند."
مردی می گذشت.لباسی تیره رنگ به تن داشت با محاسنی بلند.ابرو در هم کشید و گفت:
"عشق جهانی است که مانع از دید است.درعن
من اینو واسه تو نوشتم ؛ آره تو دوست مهربون ..خودت ؛ پس بخونش..
چو آفتاب مهربانی
من لبانم را با آتش مقدس تطهیر کردم تا شاید از عشق بگویم.اما هنگامی که دهان باز کردم تا چیزی بگویم خود را خاموش یافتم.
من ترانه ای از عشقی که هنوز آنرا نمی شناختم سر دادم اما هنگامی که آنرا شناختم کلمات بر روی لبانم به نجوایی مبهم بدل شد و آهنگی که در سینه داشتم به سکوتی عمیق.
ای مردم در گذشته از من درباره ی عجایب و سرور عشق می پرسیدید و از آنچه پاسخ می گرفتید احساس رضایت می کردید.
اما اکنون هنگامی که عشق مرا با خرقه اش پوشانده است این من هستم که از شما درباره ی فضیلت آن می پرسم.
آیا کسی در میان شما می تواند به من پاسخ دهد؟من آمده ام تا از شما درباره ی آنچه در وجودم است بپرسم و امیدوارم که بتوانید از روح خویش برایم بگویید.
آیا کسی از شما می تواند به قلبم درباره ی خود قلبم توضیحی دهد؟یا درباره ی ماهیتم به اصل جوهرم؟
آیا به من می گویید این آتشی که در سینه ام شعله ور است چیست که هویتم را نابود می سازد و عواطف و تمایلاتم را ذوب می گرداند؟
این دستان نامرئی زبر و خشن اما هنوز نرم که روحم را درمواقع تنهایی و انزوا قبضه می کند از آن کیست که در پیمانه ی قلبم شرابی آمیخته که تلخی لذت و شیرینی درد می دهد.
این صدای خش خش کدامین بال است که در بالین و در سکوت شب هنگامی که برای آنچه نمی دانم شب زنده داری می کنم هنگامی که برای آنچه نمی شنوم گوش فرا می دهم هنگامی که برای آنچه که آن را نمی بینم خیره می شوم هنگامی که برای آنچه که درک نمیکنم تعمق می نمایم و هنگامی که برای آنچه که از آن بیم دارم مراقبت به عمل می آورم به گوشم می رسد و آه می کشد؟
در صدای آن آه شکوه ای نهفته است که در نظرم از پژواک خنده و شادمانی دوست داشتنی تر است و مرا در مقابل نیرویی که مرا نابود می سازد به تسلیم وا می دارد و سپس مرا به زندگی باز می گرداند و باز مرا بارها و بارها نابود می کند.
تا زمانی که سپیده ی صبح بشکفد و گوشه های اتاقم از نور لبریز گردد و من می خوابم اما هنوز بیداری بر روی مژگانم به رقص و پایکوبی مشغول است و روانداز سختم رویاهای غیر واقعی ام را در زیر سلطه ی خود دارد.
چیزی را که آن را عشق نام نهاده ایم چیست؟
به من بگو این راز مخفی که در وراء زمان پنهان است چیست که در پشت نمود آن در کمین است اما هنوز در قلب بودن لانه می سازد.
این فکر نامحدود چیست که معلول هر علتی را همانطور سبب می شود که علت هر معلولی را؟
این بیداری چیست که زندگی و مرگ هر دو را احاطه کرده است و آن را در قالب رویایی در می آورد که از زندگی غریب تر و از مرگ عمیق تر است؟
به من بگویید ای مردم به من بگویید اگر زندگی جانتان را با نوک انگشتانش بنوازد چه کسی در میان شما از خواب زندگی بیدار نخواهد شد؟
اگر دختری که قلب شما را تسخیر کرده است شما را بخواند چه کسی از میان شما پدرتان مادرتان یا خانه تان را فرو نمی گذارد؟
چه کسی در میان شما برای دست یافتن به دختری که قلبش اختیار کرده حاضر نیست دریاها را پشت سر بگذارد صحراها را گذر کند و از کوهها بگذرد؟
کدامین جوان که قلبش را تا پایان زمین برای تنفس شیرینی و دم معشوقش برای لمس نرمی دستانش و برای لذت آهنگ صدایش دنباله رو نیست؟
کدامین انسان است که جانش را قربانی نمی کند که دود آن تا سر حد خداوند برود تا خدایش التماس او را بشنود و دعایش را مستجاب کند؟
*********
دیروز بر دروازه ی معبد ایستادم و از رهگذران درباره ی رموز و آداب عشق پرسیدم.
مردی میان سال می گذشت وجسمی بی رمق و چهره ای غمگین داشت.آهی کشید و گفت:
"عشق میراثی است که از اولین انسان که استحکام و توانایی را ضعیف ساخته است."
جوانی تنومند و ورزیده می گذشت.با صدایی آهنگین پاسخ داد:
"عشق ثباتی است که به "بودن"افزوده گردیده تا اکنونم را به نسل های گذشته و آینده پیوند دهد."
زنی با نگاهی دلتنگ می گذشت.آهی کشید و گفت:
"عشق زهری مرگ آور است که دم جمع زنندگان عبوس است که در جهنم به خود می پیچند و از آسمان توام با چرخش چون ژله ای جاری است.
فقط به این خاطر که روح های تشنه را در آغوش بگیرد و سپس آنان را لحظه ای می نوشند یکسال هوشیارند و تا ابد می میرند."
دخترکی که گونه ای چون گل سرخ داشت می گذشت.لبخندی زد و گفت:
"عشق چشمه ای است که روح عروسان را چنان آبیاری می کند تا به روحی عظیم بدل شوند و آنان را با نیایش تا سر حد ستارگان شب بالا می برد تا قبل از طلوع خورشید ترانه ای از ستایش و پرستش سر دهند."
مردی می گذشت.لباسی تیره رنگ به تن داشت با محاسنی بلند.ابرو در هم کشید و گفت:
"عشق جهانی است که مانع از دید است.درعن
۳۲.۰k
۱۲ آبان ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.