پارت هفدهم
پارت هفدهم
یونگی ویو
بعد از جلسه ی دادگاه حکم یانگ معلوم شد
به جرم اذیت و آزار یه شهروند و دزدی به بیست و دو سال حبس محکوم شد
یانگ شوکه شده بود که خودِ بچه هاس لوش دادن!
از سوک جا و سوکجین بابت کمکشون تشکر کردم و بهشون کار توی شرکت دادم تا حداقل بدون پدرشون بتونن زندگیشونو بچرخونن....
اما داسام....اون به زودی آزاد میشد و من دسته گلی گرفته بودم تا ازش معذرت خواهی کنم
من و ا/ت زود قضاوتش کردیم
قرار بود بعد از جلسه ی دادگاه داسام رو ببینیم اما من و ا/ت هر چقدر منتظر موندیم نیومد که نیومد!
ا/ت پیش قاضی رفت و گفت:
-ببخشید آقای قاضی پس خانوم مین داسام رو قرار نیست آزاد کنید؟
-خانوم جوان ایشون دو ساعتی هست که آزاد شده
من و ا/ت هر دو شوکه شدیم
یعنی آزاد شده بود و بدون اینکه چیزی بهمون بگه رفته بود!
-اوپا....حالا چجوری پیداش کنیم؟
-من می دونم اون کجاست
.......
طبق حدسم روی نیمکت پارکی که همیشه داسام اونجا میرفت نشسته بود و از سرما شونه هاشو گرفته بود
-تو اول برو بعدش من میام
-فکر خوبیه
دسته گلو گرفتم و از ماشین پیاده شدم
داسام حواسش به من نبود
کتمو درآوردم و روی شونه هاش انداختم
-سرما میخوری تو این هوا....
+تو اینجا چیکار میکنی؟
-اومدم ازت معذرت خواهی کنم
بعد با لبخند دسته گل رو سمتش گرفتم
+بهت ثابت شد من با خواهرت خوب رفتار کردم؟*بغض*
-آره....منو ببخش
دستمو پشت کمرش انداختم و بغلش کردم
×اهم اهم....میبینم که چشم منو دور دیدین
-ا/ت الان چه وقت اومدنه؟
×منم باید از زنداداشم معذرت خواهی کنم یا نه؟
+نیازی نیست من می بخشمتون با اون مدارکی که اون یانگ عوضی داده بود بهتون حق میدم فکر کنین کار من بوده
×ولی ما الان فهمیدیم که تو چقدر خوبی داسام....بیایید اتفاقای گذشته رو فراموش کنیم اینطوری برای هممون بهتر نیست؟
+من یه خبری براتون دارم...
یونگی و ا/ت:چی؟؟؟
داسام دست کرد تو جیبش و کاغذی از توی جیبش درآورد و با لبخند سمتم گرفت
روی کاغذ نوشته بود:امیدوارم پدر مادر خوبی برای بچمون باشیم
و من و ا/ت شوکه به داسام خیره شده بودیم....
END
یونگی ویو
بعد از جلسه ی دادگاه حکم یانگ معلوم شد
به جرم اذیت و آزار یه شهروند و دزدی به بیست و دو سال حبس محکوم شد
یانگ شوکه شده بود که خودِ بچه هاس لوش دادن!
از سوک جا و سوکجین بابت کمکشون تشکر کردم و بهشون کار توی شرکت دادم تا حداقل بدون پدرشون بتونن زندگیشونو بچرخونن....
اما داسام....اون به زودی آزاد میشد و من دسته گلی گرفته بودم تا ازش معذرت خواهی کنم
من و ا/ت زود قضاوتش کردیم
قرار بود بعد از جلسه ی دادگاه داسام رو ببینیم اما من و ا/ت هر چقدر منتظر موندیم نیومد که نیومد!
ا/ت پیش قاضی رفت و گفت:
-ببخشید آقای قاضی پس خانوم مین داسام رو قرار نیست آزاد کنید؟
-خانوم جوان ایشون دو ساعتی هست که آزاد شده
من و ا/ت هر دو شوکه شدیم
یعنی آزاد شده بود و بدون اینکه چیزی بهمون بگه رفته بود!
-اوپا....حالا چجوری پیداش کنیم؟
-من می دونم اون کجاست
.......
طبق حدسم روی نیمکت پارکی که همیشه داسام اونجا میرفت نشسته بود و از سرما شونه هاشو گرفته بود
-تو اول برو بعدش من میام
-فکر خوبیه
دسته گلو گرفتم و از ماشین پیاده شدم
داسام حواسش به من نبود
کتمو درآوردم و روی شونه هاش انداختم
-سرما میخوری تو این هوا....
+تو اینجا چیکار میکنی؟
-اومدم ازت معذرت خواهی کنم
بعد با لبخند دسته گل رو سمتش گرفتم
+بهت ثابت شد من با خواهرت خوب رفتار کردم؟*بغض*
-آره....منو ببخش
دستمو پشت کمرش انداختم و بغلش کردم
×اهم اهم....میبینم که چشم منو دور دیدین
-ا/ت الان چه وقت اومدنه؟
×منم باید از زنداداشم معذرت خواهی کنم یا نه؟
+نیازی نیست من می بخشمتون با اون مدارکی که اون یانگ عوضی داده بود بهتون حق میدم فکر کنین کار من بوده
×ولی ما الان فهمیدیم که تو چقدر خوبی داسام....بیایید اتفاقای گذشته رو فراموش کنیم اینطوری برای هممون بهتر نیست؟
+من یه خبری براتون دارم...
یونگی و ا/ت:چی؟؟؟
داسام دست کرد تو جیبش و کاغذی از توی جیبش درآورد و با لبخند سمتم گرفت
روی کاغذ نوشته بود:امیدوارم پدر مادر خوبی برای بچمون باشیم
و من و ا/ت شوکه به داسام خیره شده بودیم....
END
۳۶.۳k
۱۳ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.