پارت

#پارت_13
#بیا_فقط_رفیق_باشیم!

بعد از اینکه فلیکس مرخص شد پسرا برگشتن خوابگاه..
هیونجین فورا سمت آشپز خونه رفت و با مامانش تماس گرفت
_ سلام مامان! میشه لطفا بهم بگی چطور باید سوپ درست کنم؟
_ اتفاقی افتاده پسرم؟
_ نه، فلیکس یکم حالش خوب نیست میخوام براش سوپ درست کنم!

این اولین باری بود که هیونجین آشپزی می‌کرد پس تمام تلاششو‌ کرد تا بتونه یه سوپ خوب برای فلیکس آماده کنه..
لینو:_ چیکار میکنی هیونجین؟
_ دارم برای فلیکس سوپ درست میکنم!
_ اووو خوبه! ببینم کمک نمیخوای؟
_ نه میخوام تنها انجامش بدم!
_ باشه فقط حواست باشه بچه‌ مردمو نکشی!(با خنده)
_ یااا! هیونگ!

هیونجین کمی از سوپ رو امتحان کرد، بنظر خودش خوب میومد پس فورا اونو توی کاسه ریخت و به اتاق فلیکس برد
_ لیکسیا! بیداری؟
_ آره هیونجینا بیا تو!
هیونجین رفت و روی تخت کنار فلیکس نشست و کاسه سوپ رو بهش داد
_ اینو بخور، کمک میکنه بهتر بشی!
_ اینو از کجا آوردی؟
_ خودم درست کردم
_ اوو واقعا؟ تا حالا ندیده بودم آشپزی کنی
_ آره این اولین باره! بخور ببینم خوشت میاد؟
فلیکس با خوشحالی قاشقی از سوپ رو توی دهنش گذاشت...
_ واو! مطمئنی اینو خودت درست کردی؟
_ چیه؟ خوشت نیومد؟
_ نهه این فوق‌العادست!
_ خوبه خوشحالم!
فلیکس سوپ رو کامل خورد بعد رو به هیونجین گفت
_ ازت ممنونم که اینقدر مراقبمی!
_ ما دوستیم! نیازی به این حرفا نیست...

هر دوشون دوست داشتن فریاد بزنن که عاشق همدیگن ولی انگار چیزی مانع میشد...
یک ماه بعد:

فلیکس رفته بود استرالیا تا به خانواده‌اش سر بزنه، توی این مدت خیلی دلتنگ هیونجین بود و مدام بهش زنگ میزد و پیام میداد...
روز آخر که قصد داشت برگرده موضوع علاقه‌اش به هیونجین رو با مادرش در میون گذاشت
_ ای خدا پسرک من! خب چرا بهش نمیگی؟
_ واقعا؟ یعنی باید بهش اعتراف کنم؟..
_ معلومه! پس منتظری بهش الهام بشه که تو دوسش داری؟
فلیکس خنده‌ای کرد و ادامه داد
_ اما میترسم اون این حس رو نداشته باشه!
_ با تعریف هایی که کردی مطمئنم اونم تورو دوست داره!


بعد از چند ساعت پرواز خسته کننده بلاخره به کره رسید، به هیونجین نگفته بود داره برمیگرده تا اونو سوپرایز کنه...
پسرا خوابگاه بودن اما هیونجین کمپانی مونده بود تا بیشتر تمرین کنه...
فلیکس آروم و بی صدا وارد اتاق تمرین شد و با صدای بلند گفت
_ پرنس هوااانگ!!
هیونجین که داشت از خوشحالی پرواز می‌کرد سمت فلیکس دوید و اونو بغل کرد
فلیکس با آرامش چشمام رو بسته بود و توی بغل هیونجین غرق شده بود
بعد چند دقیقه از هم جدا شدن.. فلیکس تمام شجاعتش رو جمع کرد و رو به هیونجین گفت
_ میخوام یه چیزی رو بهت بگم هیونجینا!
_ منم همینطور.. جوجه کوچولوو!
با شنیدن کلمه جوجه کوچولو چشم های فلیکس برق زد..
_ من.. من دوست دارم هیونجینا!....
هیونجین که نمی‌خواست چیزی رو که گوشاش شنیدن رو باور کنه با دو دلی پرسید
_ چی؟
_ گفتم دوست دارم پرنس هوانگ!
هیونجین بدون اینکه چیزی بگه سمت لب های فلیکس رفت و بوسه‌ای روی لباش گذاشت.. خودش رو عقب کشید و به پسری که با تعجب بهش زل بود نگاه کرد
_ من عاشقتم! لی.. فلیکس!
فلیکس روی نوک پاهاش ایستاد تا به صورت هیونجین برسه.. دستاش رو دو طرف صورت پسر قرار داد و شروع کرد به مک زدن لباش.. دلش نمی‌خواست این حس تموم بشه...

(بچه ها اینو بگم که من فقط اخر هفته ها پارت آپلود میکنم☺...اینم اخرین پارت تا هفته ی دیگه)


#straykids#BTS
#Felix #Han #IN #Sungmin #hyunjin #hyunlix #chungbin #chan #Lee‌know
دیدگاه ها (۴)

#پارت_14 #بیا_فقط_رفیق_باشیم با مرور شدن خاطرات توی ذهنش لبخ...

#پارت_15 #بیا_فقط_رفیق_باشیم فلیکس چشماشو باز کرد..هیونجین ک...

#پارت_12 #بیا_فقط_رفیق_باشیم!هیونجین اون زمان خیلی احساسی و ...

#پارت_11#بیا_فقط_رفیق_باشیم!ساعت ۹ شب...چانگبین:_هیونجینا؟! ...

پارت 27

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط