[•( ساحـــــل )•]
[•( ساحـــــل )•]
part ³⁷
هانا همینطور که به آرومی رو پله ها قدم میذاشت محو قصری شده بود که الان ملکه ی اونجا شده ، ۳ تا خانم اون پایین بودن و کارای خونه رو انجام میدادن .
فلیکس رو تو خونه نمی دید ، وقتی رسید به قسمت پایین خونه ، اون سه خانمی که اونجا کار میکردن برای ادای احترام به هانا تعظیم کردن و بهش سلام کردن . هانا بعد از دادن جواب سلام به خدمتکارا ، نگاهش رو به پنجره داد تا بتونه فلیکس رو پیدا کنه چون تو اون خونه اصلا حس خوبی نداشت و احساس بدی داشت .
بعد از کلی نگاه کردن چشمش خورد به فلیکس که داشت توی حیاط با تلفنش حرف میزد ، به سمت آشپزخونه رفت تا چیزی بخوره ، صدای تق تق صندل هاش که روی سرامیک کوبیده میشد تو فضا پخش شد و سکوت خونه رو شکست .
...☆
هانا: ببخشید...چیزی برای خوردن هست ؟
خدمتکار: بله خانم، هر چیزی که بخواید تو کمترین زمان براتون میاریم
هانا: نه نمیخوام برام چیزی بپزی، میخوام غذای آماده بخورم
خدمتکار: ببخشید خانم...چون رئیس زیاد به این خونه نمیاد ما هم غذایی که الان آماده باشه نداریم
هانا: نه اشکال نداره، پس خودت یه چیزی برام درست کن..ممنون
خدمتکار: چشم ( تعظیم میکنه )
...☆
• ویو هانا •
وای دارم تو این خونه دیوونه میشم ، اصلا حوصلم سر رفته نمیدونم چیکار کنم ، این خدمتکارا هم که مثل مجسمه میمونن نمیشه مثل آدم باهاشون حرف زد .
دیگه کلافه شدم ، رفتم درو باز کردم و وارد حیاط شدم .
هوای خیلی سرد بود و وقتی رفتم بیرون دستای لختم یخ زدن ولی بهش اهمیت ندادم و رفتم سمت فلیکس .
فکر کنم داشت با عمه جنی حرف میزد ، داشتم به حرفاشون گوش میدادم .
☆☆☆
فلیکس: باشه عشقم ، امشب نمیتونم بیام خونه مراقب خودت باش ، من دیگه باید برم بیبی ، فعلا خدافظ
☆☆☆
فکر کنم داره به قولش عمل می کنه، خیلی با عمه خوب حرف زد. اینطوری یکم خیالم راحت تره..
به طوری که مثلا تازه اومدم رفتم جلو و خودمو نشون دادم .
⭑نوشته ای از ᗷOᖇᗩ ⭑
♡ ❍ㅤ ⎙ㅤ ⌲
ˡᶦᵏᵉ ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ ˢᵃᵛᵉ ˢʰᵃʳᵉ
part ³⁷
هانا همینطور که به آرومی رو پله ها قدم میذاشت محو قصری شده بود که الان ملکه ی اونجا شده ، ۳ تا خانم اون پایین بودن و کارای خونه رو انجام میدادن .
فلیکس رو تو خونه نمی دید ، وقتی رسید به قسمت پایین خونه ، اون سه خانمی که اونجا کار میکردن برای ادای احترام به هانا تعظیم کردن و بهش سلام کردن . هانا بعد از دادن جواب سلام به خدمتکارا ، نگاهش رو به پنجره داد تا بتونه فلیکس رو پیدا کنه چون تو اون خونه اصلا حس خوبی نداشت و احساس بدی داشت .
بعد از کلی نگاه کردن چشمش خورد به فلیکس که داشت توی حیاط با تلفنش حرف میزد ، به سمت آشپزخونه رفت تا چیزی بخوره ، صدای تق تق صندل هاش که روی سرامیک کوبیده میشد تو فضا پخش شد و سکوت خونه رو شکست .
...☆
هانا: ببخشید...چیزی برای خوردن هست ؟
خدمتکار: بله خانم، هر چیزی که بخواید تو کمترین زمان براتون میاریم
هانا: نه نمیخوام برام چیزی بپزی، میخوام غذای آماده بخورم
خدمتکار: ببخشید خانم...چون رئیس زیاد به این خونه نمیاد ما هم غذایی که الان آماده باشه نداریم
هانا: نه اشکال نداره، پس خودت یه چیزی برام درست کن..ممنون
خدمتکار: چشم ( تعظیم میکنه )
...☆
• ویو هانا •
وای دارم تو این خونه دیوونه میشم ، اصلا حوصلم سر رفته نمیدونم چیکار کنم ، این خدمتکارا هم که مثل مجسمه میمونن نمیشه مثل آدم باهاشون حرف زد .
دیگه کلافه شدم ، رفتم درو باز کردم و وارد حیاط شدم .
هوای خیلی سرد بود و وقتی رفتم بیرون دستای لختم یخ زدن ولی بهش اهمیت ندادم و رفتم سمت فلیکس .
فکر کنم داشت با عمه جنی حرف میزد ، داشتم به حرفاشون گوش میدادم .
☆☆☆
فلیکس: باشه عشقم ، امشب نمیتونم بیام خونه مراقب خودت باش ، من دیگه باید برم بیبی ، فعلا خدافظ
☆☆☆
فکر کنم داره به قولش عمل می کنه، خیلی با عمه خوب حرف زد. اینطوری یکم خیالم راحت تره..
به طوری که مثلا تازه اومدم رفتم جلو و خودمو نشون دادم .
⭑نوشته ای از ᗷOᖇᗩ ⭑
♡ ❍ㅤ ⎙ㅤ ⌲
ˡᶦᵏᵉ ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ ˢᵃᵛᵉ ˢʰᵃʳᵉ
۳.۸k
۲۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.